انه بروم. اما نه اگر کبریت ها را نفروشم پدرم دوباره کتکم می زند. او با نفسش دستهایش را گرم کرد و دوباره به راه افتاد. دلش از گرسنگی ضعف می رفت. از خانه ای بوی خوش غذایی بلند شد. دخترک قدمهایش و صدایش را بلندتر کرد تا شاید بتو...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : پنج شنبه 1383/07/16
|
