تبیان، دستیار زندگی
سال ها بود که نیمکت پیر از وسط میدان تکان نخورده بود. از تماشای کلاغ ها و گنجشک ها و گربه ها خسته شده بود. نیمکت پیر، زیر سایه ی درخت چنار، حوصله اش سر رفته بود و آه می کشید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک قدم به جلو
نیمکت

سال ها بود که نیمکت پیر از وسط میدان تکان نخورده بود. از تماشای کلاغ ها و گنجشک ها و گربه ها خسته شده بود. نیمکت پیر، زیر سایه ی درخت چنار، حوصله اش سر رفته بود و آه می کشید.

اولین روز تابستان، دو پسر بچه به میدان آمدند. یکیشان روی نیمکت پیر و دیگری روی نیمکت رو به رو نشست. زیر چشمی به هم نگاه کردند، ولی با هم حرفی نزدند و با عروسکشان بازی کردند.

نیمکت پیر فکر کرد:"کاش می توانستم کاری کنم تا آن دو با هم دوست شوند. اما چه کاری از دست یک نیمکت پیر بی حرکت بر می آید؟"

نیمکت پیر غصه دار شد و بیشتر از همیشه آه کشید. درخت چنار عصبانی شد و گفت: " سرم را بردی از بس آه کشیدی! تو که چهار تا پا داری، چرا از جایت تکان نمی خوری؟"

نیمکت پیر ذوق زده شد. هیچ وقت فکر نکرده بود که از پاهایش استفاده کند. یک دفعه دلش خواست لی لی بازی کند؛ اما نکرد. دلش خواست به توپی که از کنارش قل می خورد بزند؛ اما نزد. دلش خواست دنبال گربه ها بدود؛ اما ندوید. ترسید که باغبان او را ببیند و پاهایش را توی سیمان فرو کند.

نیمکت پیر با خودش گفت:" امشب امتحان می کنم. اگر بتوانم راه بروم، به نیمکت رو به رو نزدیک می شوم؛ آن قدر نزدیک که آن دو پسر با هم دوست شوند".

شب که میدان خلوت شد و آخرین کلاغ به لانه اش برگشت، نیمکت تمام نیرویش را جمع کرد و غیزززز!... یک قدم به جلو برداشت. یک قدم خیلی کوچولو. نیمکت پیر غمگین شد. این طوری خیلی طول می کشید تا به نیمکت رو به رو برسد. اما آن قدر خسته شده بود که همان موقع خوابش برد. صبح روز بعد، نیمکت پیر با آمدن پسرها از خواب پرید. تمام نیرویش را جمع کرد و غیززززز!... یک قدم دیگر به جلو برداشت. یک قدم خیلی کوچولو.

همه ی گنجشک های درخت چنار با هم پریدند. دخترک روی نیمکت پیر، جیغ کشید. عروسکش را برداشت و دوید به سوی پسرک نیمکت رو به رو. در کنارش نشست. نیمکت پیر را با انگشت نشان داد و گفت:«این تکان خورد!» پسرک نیمکت رو به رو شانه بالا انداخت و گفت:"حالا چه بازی کنیم؟"

شب که میدان خلوت شد و آخرین کلاغ به لانه اش برگشت، نیمکت پیر خواست، شادی اش را با نیمکت رو به رو تقسیم کند. به او گفت: " دیدی چه راحت توانستم دو آدم کوچولو را با هم دوست کنم!"

نیمکت رو به رو جواب نداد. نیمکت پیر گفت: "فردا می خواهم با پیرمردها این کار را بکنم؛ همان دو نفری که عصرها رو به روی هم می نشینند و با هم حرف نمی زنند. ولی تو از جایت تکان نخوری ها!"

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:نبات کوچولو

مطالب مرتبط:

لبخند را فراموش نکن

علی‌اصغر را شناختم...

عزاداری دخترانه...

کج‌ها به صاف

آرزوی آدم بزرگ شدن

دخترشجاع وقهرمان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.