تبیان، دستیار زندگی
سردار شهید «علی اصغر صفرخانی» فرمانده واحد «آر.پی.جی» تیپ ذوالفقار لشکر 27 و سپس فرمانده گردان ویژه شهادت بود که در عملیات کربلای یک در 9 تیر ماه 1365 زمانی که تازه وارد سن 21 سالگی شده بود وظیفه شکستن خطوط دفاعی دشمن در منطقه مهران را به همراه هم رزمانش
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهید صفرخانی به روایت پدر

قسمت سوم


سردار شهید «علی اصغر صفرخانی» فرمانده واحد «آر.پی.جی» تیپ ذوالفقار لشکر 27 و سپس فرمانده گردان ویژه شهادت بود که در عملیات کربلای یک در 9 تیر ماه 1365 زمانی که تازه وارد سن 21 سالگی شده بود وظیفه شکستن خطوط دفاعی دشمن در منطقه مهران را به همراه هم رزمانش بر عهده داشتند. متن زیر روایتی از زندگی آن شهید به نقل از پدر بزرگوارش است.

شهید علی اصغر صفرخانی

 یک کوچه پر از موتور

 شهید علی اصغر صفرخانی

شهیدی که از خانه فرار کرد

علی‌اصغر سنش برای جبهه رفتن خیلی کم بود برای همین من و مادرش مخالفت می‌کردیم که برود. یکبار دید هر چه اصرار می‌کند گوش ما بدهکار رضایت دادن نیست. برای آخرین بار می‌خواست مطرح کند. خانه ما از راه پله طبقه دوم پنجره دارد و از آن به راحتی می‌شد پرید داخل کوچه. علی اصغر هم آنجا ایستاده بود و باز اصرار می‌کرد. اما من حرفم یک کلام بود. او هم که دید اصرار فایده ندارد از پنجره پرید داخل کوچه و رفت جبهه.

اجازه نمی داد احدی در گردان سیگار بکشد

او فرمانده گردان آرپی‌جی زن های لشکر 27 بود. از سیگار کشیدن متنفر بود و هر کسی را هم که سیگاری بود در گردانش راه نمی‌داد. اگر هم کسی سیگاری بود می‌گفت اینجا روشن نکنید، کسی در این گردان سیگار نمی‌کشد. از روزه خواری هم خیلی بدش می‌آمد. زمانی که در کمیته بود در اکباتان کسی را در حال روزه خواری دیده بود و دنبالش افتاد و دستگیرش کرد.

با ماشین آقای خامنه‌ای رفتم دیدن امام

من خیلی دوست داشتم امام را ببینم. یکبار رفتم جماران اما هر کاری می کردم اجازه دیدار نمی دادند. در همین جریان بود که آقای خامنه‌ا ی را دیدم. من در آبدارخانه ریاست جمهوری کار می‌کردم و خوب ایشان من را می شناخت و با دیدنم پرسید: صفر خوانی اینجا چه می کنی؟ گفتم: می خواهم امام را ببینم اما نمی گذارند. ایشان هم گفت: برو سوار ماشین شو خودم می برمت. همین شد که توانستم امام را ببینم.

حاج آقا خامنه‌ای خیلی به من اعتماد داشت. زمانی هم مهمانی برایشان می آمد می گفت صفر خانی می خواهم فقط خودت پذیرایی کنی. کار کردن با ایشان برایم واقعا لذت بخش بود.

با سه رییس جمهور کار کردم

من 8 سال با آقای خامنه ای کار کردم. 8 سال در دوران ریاست جمهوری آقای رفسنجانی بودم و 5 سال هم با آقای خاتمی کار کردم که بعد باز نشسته شدم. من از آن دوران خاطرات زیادی دارم. آنها به من خیلی احترام می‌گذاشتند. زمانی هم که حاج آقا خامنه ای رهبر شد می خواستند من را ببرند بیت اما از طرف ریاست جمهوری اجازه ندادند.

علی اصغر که شهید شد آقای خامنه ای با پسرشان آمدند منزل ما. پسر بزرگ ایشان آقا مصطفی، هم رزم علی اصغر بود و زمان شهادت پسرم آقا مصطفی هم آنجا حضور داشته. ایشان از لحظه شهادت علی اصغر تعریف می کرد که: ما داشتیم از خط بر می گشتیم، گفتم: علی اصغر بیا برویم داخل سنگر. گفت: شما برو من الان می آیم. آقا مصطفی گفت: من چند قدم که رفته بودم انفجاری شد و گفتند صفر خانی تیر خورده. رفتم جلو دیدم غرق در خون افتاده و قرآنش هم کنارش افتاده بود. پسر حاج آقا خامنه‌ای به من گفت: راضی باشید من این قرآن را به یادگار بر می دارم.

شهادت پسرم به روایت پسر ارشد آقا

علی اصغر که شهید شد آقای خامنه ای با پسرشان آمدند منزل ما. پسر بزرگ ایشان آقا مصطفی، هم رزم علی اصغر بود و زمان شهادت پسرم آقا مصطفی هم آنجا حضور داشته. ایشان از لحظه شهادت علی اصغر تعریف می کرد که: ما داشتیم از خط بر می گشتیم، گفتم: علی اصغر بیا برویم داخل سنگر. گفت: شما برو من الان می آیم. آقا مصطفی گفت: من چند قدم که رفته بودم انفجاری شد و گفتند صفر خانی تیر خورده. رفتم جلو دیدم غرق در خون افتاده و قرآنش هم کنارش افتاده بود. پسر حاج آقا خامنه‌ای به من گفت: راضی باشید من این قرآن را به یادگار بر می دارم.

امتحان سلاح در پاستور با حضور حاج آقا

اکثر هم رزم های علی اصغر آرپی جی زن بودند. آنها خودشان سلاحی جدید درست کرده بودند که می خواستند نشان آقای خامنه ای بدهند. به من گفتند از ایشان وقت بگیر ما بیاوریم ببینند. من به حاج آقا خامنه ای گفتم. ایشان هم گفتند: باشه بگو فلان زمان بیایند. در حیاط پاستور بچه ها آمدند و در حضور ایشان سلاح را امتحان کردند. آقای خامنه‌ای خوشش آمد و  گفت: دستتان درد نکند خیلی خوب است.

اینجایی هم که شما کار می کنید کمتر از جبهه نیست

چند دفعه با آقای خامنه ‌ای رفتم جبهه. به آقای خامنه ای می گفتم: من هم دوست دارم بروم جبهه بمانم. اما ایشان می گفت: آقای صفرخانی اینجایی هم که شما کار می کنید کمتر از جبهه نیست. تو بری یکی دیگه بیاد چند نفر رو به کشتن بده خوبه؟ خب کار من طوری بود که به هرکسی نمی‌توانستند اعتماد کنند. اگر آدمی عناد داشت می‌توانست مهمان ها و یا کادر ریاست جمهوری را مسموم کند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: خبرگزاری فارس- گفت‌وگو: زهرا بختیاری