مترو
از شب قبل که مامان بهم گفته بود فردا با مترو میخواهیم به خانه مادربزرگ برویم،خیلی خوشحال و هیجان زده بودم.
دلم می خواست زودتر صبح شود تا بتوانم مترو را ببینم.به همراه مامان سوار ماشین شدیم و به ایستگاه مترو رسیدیم.مامام به من گفت اول باید بلیط بخریم.از مامام خواهش کردم تا اسکناس را به من بدهد تا آنرا به آقای بلیط فروش بدهم.خیلی خوشحال بودم.دست مامان رو گرفتم تا با هم از پله برقی پایین برویم.بالاخره به مترو رسدیم.
به نظر من مترو شبیه یک کرم دراز بود که به سرعت حرکت می کرد.پشت خط قرمز ایستادیم و منتظر شدیم تا درهای مترو باز شود و بتوانیم سوار شویم.بعد از چند دقیقه درها بسته شد و جند خانم که به سمت ما می دویدند،از قطار جا ماندند.مترو خیلی تند راه می رفت و بعضی از اوقات،صداهای عجیب و غریب می داد.از یک عالم ایستگاه گذشتیم، اما مامان هنوز میگفت که باید صبر کنیم.کمی خسته شده بودم.آخه یه عالمه آدم بزرگ جلوی من ایستاده بودند. من از همه کوتاهتر بودم. به مامان گفتم: « آخر، مترو چرا اینقدر، آدم دارد؟» مامان گفت: «غر نزن»!
داشتم به این فکر می کردم که سرویس مدرسه یک عالم پنجرهی گنده داشت. از پنجرههایش همیشه باد میآمد، اما اینجا اصلاً پنجره ندارد، یعنی دارد، اما باز نمیشود، یعنی باز میشود، اما آن خانمهایی که قدشان بلند است و من از این پایین میبینمشان، پنجره را باز نمیکنند. مامان هم که دستش به پنجره نمیرسد!
آن طرف، یک بچه را دیدم که یک پرنده دارد. او با پرندهاش آمده بود مترو، اما مامان نگذاشت من جوجهام را بیاورم. پرندهاش اصلاً پرواز نمیکرد. یک چیزی رامیفروخت. مامان میگوید که دارد فال میفروشد. آمد نزدیک ما. آستین لباس مامان را گرفت، و گفت: «یه فال بخر!» مامان گفت: «فال نمیخواهم.» در مترو باز میشود. بچهی فال فروش بیرون میرود.
توی مترو خورشید نیست، اما خیلی گرم است. به قدری که نفسم یه کمی بند اومده. مامان گفت که دو تا ایستگاه دیگر، پیاده میشویم. بالاخره از دو تا ایستگاه گذشتیم و پیاده شدیم. گرما کمی از من دور میشود. از پله برقی که بالا میرویم بچهی فال فروش را میبینم که با دوستش توی پلهها بازی میکنند. باز هم به مامان میگوید: «یک فال بخر!» بعد خندهاش میگیرد و با دوستش بلندبلند میخندند. مامان دستم را میکشد و تند، دور میشویم. من دلم میخواهد تابستان زودتر تمام بشود. دلم برای دوستهایم تنگ شده.
وقتی به بیرون مترو- توی خیابان- میرسم، دو تا پرنده را میبینم که توی آسمان پرواز میکنند.یک نفس راحت کشیدم و گفتم:خدایا شکرت که از زیر زمین آمدم روی زمین.اینجا بهتر است،چون آدم خورشید را میتواند ببیند....
منبع:هفته نامه سروش کودکان.با تغییر و تلخیص