به خاطر این دو گل، تو را بخشیدم
او خیلی کم از خانه بیرون می آمد. بیشتر وقت ها در خانه می ماند وغصه می خورد. همسرش از این کار او خسته شده بود. کم حرف می زد، غذا کم می خورد و دائم ناراحت بود.
وقتی به اشتباه خود فکر می کرد، سرش داغ می شد و از ناراحتی هول می کرد. بعد به خودش می گفت:" نه، پیامبر هیچ وقت مرا نمی بخشد. من دیگر نباید از خانه بیرون بیایم، چون از او خجالت می کشم."
یک روز صبح، همسرش با ناراحتی به او گفت:" تا کی می خواهی در خانه باشی مرد؟! بلند شو و به بازار برو. آخر چه شده؟ چرا چیزی به من نمی گویی؟"
مرد که خجالت می کشید، گفت:" چیزی نشده، بالاخره تمام می شود."
بعد بلند شد. زنبیل کوچکش را برداشت وبیرون رفت. در کوچه مواظب بود که به پیامبر برنخورد. پیامبر از او رنجیده بود.
آرام آرام به طرف بازار رفت. مسجد سر راه او بود. از پشت دیوار سرک کشید، کسی نبود. تصمیم گرفت با عجله ازجلوی مسجد رد بشود. شروع کرد به دویدن.
وقتی از کنار مسجد رد شد، سر یک کوچه ایستاد. با تعجب نگاه کرد. دو کودک آشنا از روبه رو می آمدند. آن ها حسن وحسین، نوه های پیامبر بودند. فکری به خاطرش رسید. زنبیل راکنار کوچه گذاشت و به خودش گفت:" چه فکر خوبی! بهتر است زودتر دست به کار شوم. خدایا کمکم کن! "
به آن ها سلام کرد، خم شد وگفت:" نوه های عزیز پیامبر! بیایید روی شانه های من بنشینید!"
حسن وحسین (ع) خندیدند وقبول نکردند. او اصرار کرد وگفت که به خانه ی پیامبر می رود. بعد آن قدر خواهش کرد که بالاخره آن ها روی شانه هایش نشستند. اوهم با خوشحالی آن ها را به در خانه پیامبر برد.
آهسته وارد خانه شد وسلام کرد و گفت:" ای پیامبر مهربان خدا! من مردی گناهکارم! آمده ام از شما بخواهم به خاطر این دو نوه گلتان مرا ببخشید."
پیامبر با دیدن آن ها خندیدند. حسن وحسین هم خندیدند. مرد آن ها را روی زمین گذاشت. پیامبر با چهره ای مهربان گفتند:" ای مرد! تو را بخشیدم! "
مرد خندید. حسن وحسین هم توی بغل پدر بزرگ پریدند.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: کتاب یک گل به رنگ ماه