سرانجام دو لبه قیچی
روزی دو لبه قیچی با هم دعوا می کردند.
یکی از لبه ها می گفت من تیزتر هستم و اگر نباشم پارچه های خیاط بریده نمی شوند.
دیگری گفت : اشتباه می کنی ، چون من تیزترم.
این بحث بالا گرفت و در نهایت دو لبه با هم قهر نمودند و از هم دور شدند.
چند ساعتی گذشت، خیاط به سراغ قیچی آمد تا پارچه ایی را برش بزند.
اما هر چه کوشش نمود قیچی حرکت نمی کرد.
قیچی را روغن زد اما باز هم قیچی تکان نمی خورد، پس قیچی را به داخل جعبه لوازم بی مصرف انبار انداخت ... و قیچی نو خرید ...
از آن پس هر دو لبه قیچی هر چه داد و فریاد کردند و اشک ریختند کسی به سراغشان نیامد ...
در عوض قیچی نو دارای دو لبه دوست و مهربان بود که با هم همکاری می کردند و پارچه ها را برش می زدند .
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: وبلاگ داستان کوتاه