فنجان نارنجی
همیشه، قبل از اینکه مادرش بیدار بشود و زیر کتری را روشن کند؛ از خواب بیدار میشد. تا صدای دمپاییهای مادر را میشنید از جا میپرید و میگفت: «مامان میشود امروز در مهد کودک صبحانه بخورم؟»
اما مادرش هر روز این جمله را تکرار می کرد: «نه وقتی من میتوانم دیرتر به سر کارم بروم و با هم صبحانه بخوریم چرا باید بروی مهد صبحانه بخوری؟»
شیما هم تو دلش می گفت: «پس من کی میتوانم در فنجان های رنگی چای بخورم؟!!»
بعد هم وقتی با لبهای آویزان و قیافه اخمآلود بالاخره صبحانهاش را میخورد. با خودش فکر میکرد که الان حتما همه دوستانش دارند باز هم در فنجانهای رنگی چای میخورند. یادش میآمد که سپیده میگفت: «همیشه فنجانهای نارنجی را به من میدهند.» شیرین میگفت: اما من هر روز در یک رنگ متفاوت چای می خورم. یک روز زرد، یک روز نارنجی، یک روز قرمز.
شیما دلش میخواست اگر یک روزی مادرش راضی شد که شیما در مهدکودک صبحانه بخورد به او در فنجان نارنجی چای بدهند. بعضی وقتها هم با خودش میگفت: کاش میشد اگر مامان اجازه بدهد چند روز بروم شاید روز اول فنجان نارنجی بهم نرسد!!»
هر روز یواشکی میرفت به فنجانهای توی جاظرفی نگاه میکرد، بعد یاد حرف مادرش میافتاد و میگفت چرا مامان میگوید: «ممکنه ظرف های صبحانه را خوب نشسته باشند؟ چرا مدام می گوید بهداشتی نیستند،بهداشتی نیستند. من که خودم هر روز میبینم همه را خوب خوب می شویند. آخر مگر مامان با چه چیز استکانهایمان را میشوید که ظرفهای ما تمیز میشوند و فنجانهای مهد تمیز نیستند.»
ظهر وقتی به خانه رفت به مادرش گفت: «مامان من دیدم در آشپزخانه مهد هم ظرفها را با همین مایع ظرفشویی که شما دارید میشورند ولی چرا شما میگویید ظرفهای آنجا بهداشتی نیستند؟»
مادر با خودش فکر کرد که چرا شیما آن قدر دلش می خواهد در مهد کودک صبحانه بخورد.
آن شب شیما از شوق این که دیگر مطمئن شده بود فنجان های رنگی بهداشتی اند و اگر یک کم بیشتر اصرار کند میتواند مامان را راضی کند؛ دیرتر از همیشه خوابش برد. فردا صبح وقتی بیدار شد دید که مامان دارد میز صبحانه را آماده میکند و با خودش گفت: حیف شد امروز نتوانستم زود بیدار بشوم. موهایش را شانه کرد و دست و رویش را شست. وقتی میخواست که برود صبحانهاش را بخورد مامان گفت: «شیما خانم امروز که دیر بیدار شدی؛ ولی فردا زودتر بیدار شو که زودتر به مهدکودک برویم تا به صبحانه برسی.»
شیما از جا پرید و گفت: «مامان!!! من واقعا میتوانم در مهدکودک صبحانه بخورم.؟»
مادر لبخندی زد و گفت: «اگر واقعا بهداشتی هستند چرا نه؟»
شیما آن روز به دوستانش گفت که برای فردا یک جای خالی کنار خودشان نگه دارند.
فردای آنروز شیما درحالیکه روی پا بند نمیشد به مهد رفت و تمام مدت در این فکر بود که خدا کند فنجانهای نارنجی زود تمام نشود. وقتی وارد سالن غذاخوری شد؛ دید که شیرین کنار خودش برای او جا گرفته.
سینیهای چای از فنجانهای زرد و قرمز و نارنجی پر و خالی میشدند. سینی سوم که به میز شیما و دوستانش رسید از فنجانهای قرمز و زرد پر بود اما سه فنجان نارنجی بیشتر نداشت. شیما خدا خدا میکرد که یکی از فنجان های نارنجی برای او بماند. اما فنجان نارنجی آخر به سپیده رسید و یک فنجان قرمز هم به شیما. لبهای شیما تو هم رفت. اما همانموقع سپیده گفت: «شیما تو فنجان نارنجی را بیشتر دوست داری یا قرمز؟»
شیما هم گفت: «نارنجی.» و میخواست از سپیده بپرسد که آیا فنجانش را با او عوض می کند یا نه؟ که یک دفعه هر دو با هم گفتند: «فنجانت را با من عوض می کنی؟ »
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: وبلاگ پیچک