تبیان، دستیار زندگی
پیرزن یاد خواب شب گذشته اش افتاد، انگار خوابش...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مردم به او گفتند "پسندیده"


پیرزن کوچه را خوب آب و جارو کرد. در چوبی خانه اش را دستمال کشید و باز منتظر ایستاد.

همسایه ها با تعجب نگاهش میکردند. هر کس که به او میرسید، چیزی میگفت و زود دور میشد. - چه شده پیرزن؟ - چرا نگرانی؟ - منتظر چه کسی هستی، نکند میهمان عزیزی در راه داری؟ - چرا چشمهایت به راه است پیرزن؟ لابد آدم بزرگی در راه خانه ی توست که این چنین همه ی کوچه را تمیز کرده ای؟!


پیرزن حرفی نمیزد. فقط دایم انتها و ابتدای کوچه را با چشمهای ضعیفش خوب ورانداز میکرد و بعد میرفت کنار درشان مینشست و منتظر میماند.

یک بار وقتی عقیله، زن همسایه شان از او پرسید: چرا این قدر دلواپسی؟

او گفت: منتظرم!

عقیله پرسید: منتظر چه کسی؟ تو که کسی را نداری!

او گفت: منتظر یک آدم خیلی بزرگ. یک بنده ی پاك!

عقیله با تعجب یک نگاه به سر تا پای او و یک نگاه به اول و آخر کوچه انداخت و به خانه رفت. اما پیرزن همچنان چشم انتظار بود و خسته نمیشد.

مردم به او گفتند پسندیده

ناگهان پس از ساعت ها، بالأخره انتظار او به سر آمد. سر و صدای زیادی از نزدیک دروازه ی شهر به گوش رسید. مردم از خانه هایشان بیرون آمدند و سمت صدا راه افتادند. گویی قافله ای بزرگ به شهر پا گذاشته بود، اما پیرزن از در خانه اش تکان نخورد. او ترسید. ترسش به خاطر این بود که اگر از خانه دور شود، آن مرد بزرگ را در مقابل خانه اش نبیند. همان کسی که شب پیش خوابش را دیده بود و امروز به خاطر او چند ساعت جلوی خانه به انتظارش مانده بود.

خبر، دهان به دهان در میان همسایه ها پیچید: -امام رضا عَلَیه السَّلَام به شهر ما آمده اند!

پیرزن خوشحال شد. دستهای چروکیده اش را سایبان چشمهایش کرد. از دور عکس جمعیت در چشمهایش افتاد. قلبش به تاپ تاپ افتاد و یاد امام رضا عَلَیه السَّلَام داشت قلبش را از جا میکند.

خیلی زود اسب امام رضا عَلَیهِ السَّلَام از میان جمعیت که نزدیک او شده بود، راه گشود و سوی خانه ی او آمد. هر کسی جلو میدوید و دست امام را میبوسید و افسار اسب را به دست میگرفت تا حضرت میهمان خانه ی او شود. اما نگاه اسب سمت خانه ی پیرزن بود و بی اعتنا به آنها به آن سو میرفت، تا این که مقابل خانه ی او ایستاد.

پیرزن بال درآورد. فوری اسفند بر آتش منقل کوچک خود ریخت و صلوات فرستاد. مردم زیادی جلوی خانه او جمع شدند. اسب دیگر از جایش تکان نمیخورد.

امام رضا عَلَیهِ السَّلَام با لبخند به پیرزن نگریست. پیرزن یاد خواب شب گذشته اش افتاد. انگار خوابش داشت تعبیر میشد. امام رضا عَلَیهِ السَّلَام از اسب خود پایین آمد و به او سلام کرد. پیرزن با گریه ی پر شوقی گفت:

ای مولای خوبان، به خانه ی من بیا و میهمان سرای فقیرانه ی من باش!

مردم ساکت و متعجب به او و امام رضا عَلَیهِ السَّلَام خیره شدند. امام بی آن که معطل شود، فوری پذیرفت. مردم بیشتر تعجب کردند. پیرزن با خوشحالی بی اندازه ای در را باز کرد. امام هم به درون خانه ی او پا گذاشت.

حالا خواب شب گذشته ای که پیرزن در آن امام رضا عَلَیه السَّلَام را میهمان خانه ی خود دیده بود، تعبیر شد.امام رضا عَلَیهِ السَّلَام دقایقی بعد در باغچه ی کوچک پیرزن، یک درخت کوچک بادام کاشت. بعد پای آن آب ریخت و در کنار همراهانش، بر سر سفره ی کوچک او نشست.

پیرزن سر به سجده گذاشت و با گریه خدا را شکر گفت.

خیلی زود ماجرای ورود امام رضا عَلَیهِ السَّلَام معروف شد و مردم با « پسندیده » به خانه ی پیرزن، در شهر نیشابور، دهان به دهان پخش شد.

از آن پس پیرزن در میان مردم به احترام خاصی با او برخورد کردند. یک سال بعد، آن درخت بزرگ شد و بادام داد. هر بیماری که از بادام آن میخورد، خیلی زود شفا میگرفت. خانه ی پسندیده هر روز از انبوه مردم پر میشد و او با مهربانی از آنها پذیرایی میکرد. اما طولی نکشید که درخت بادام خشکید و شاخه هایش شکست. پسندیده از این که تنها یادگار امام رضا عَلَیهِ السَّلَام در خانه اش از بین رفته بود، غمگین شد.


منبع: دوست مهربان کبوترها

بخش حریم رضوی