تبیان، دستیار زندگی
صدایی آشنا از میان دالان خانه به گوش عبدالله خورد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

راه درست


شب بود. خانه ی خدا خلوت بود. جز چند نفر کسی آنجا نبود. باد خنکی پرده ی بزرگ و سبز کعبه را می لرزاند.

عبدالله کنار حجر اسماعیل ایستاد. نگاهی غم آلود به کعبه کرد و گفت: کمکم کن! با دلی پر درد جلو رفت. پرده را گرفت و آن را بوسید.


رشته های نازك اشک روی گونه های داغش سر خورد و راه باز کرد.

عبدالله گفت: خدایا خسته شدم. خودت خواسته ی قلبی مرا میدانی. به خودت قسم که گیج شده ام، گیج! کعبه را بوسید. نه یک بار، نه دوبار … چندبار. صورتش پر از عطر شد.

عبدالله زیر لب چند بار دعا خواند و دوباره گوشه ی پرده را گرفت و صورتش را از پشت آن به دیوار کعبه چسباند. سپس نرم نرمک گریه کرد.  خدایا کمکم کن.

نمیدانم دین واقعی تو نزد کدام یک از انسانهای صالح است؟ مرا تنها نگذار. مرا سمت آن راه راستین، هدایت کن! و باز نالید و گریست.
راه درست

آن قدر که یقه و ریش بلندش خیس اشک شد. دست از پرده نکشیده بود که ناگهان صدایی در دلش طنین انداخت. برگشت و به دور و بر خود نگریست. کسی آنجا نبود. احساس کرد کسی در دلش با او سخن میگوید. خوب گوش داد.

به مدینه برو … به خانه ی علی بن موسی عَلَیهِمَ السَّلَام … او امام رضا عَلَیه السَّلَام را خوب میشناخت. اما با او دوست نبود و انس نداشت.

آماده ی رفتن شد. رفتن به شهر مدینه، برای زیارت حضرت. حالا که به دلم افتاده به دیدار علی بن موسی الرضا عَلَیهِمَ السَّلَام بروم، باید عجله کنم. شاید او کمکم کند!

عبدالله پس از سفری کوتاه و پر عجله، به مدینه رسید. بی آن که در شهر توقف کند، از مردم سراغ خانه ی امام عَلَیهِ السَّلَام را گرفت و یک راست آنجا رفت.

پشت در ایستاد و اسبش را کنار کشید و در زد. خدمتکار خانه پرسید.: کیستی؟ از در ناله ی آرامی بلند شد. خدمتکار سرش را بیرون آورد و سلام کرد و پرسید: چه میخواهی؟

عبدالله گفت.: به مولایت بگو مردی عراقی برای دیدار با تو آمده! خدمتکار تا خواست به درون خانه برگردد، صدایی آشنا از میان دالان خانه به گوش عبدالله خورد.

ای عبدالله بن مُغِیرَة وارد خانه شو!

عبدالله حیرت کرد. فوری افسار اسب را به خدمتکار داد و خود جلوتر از او پا به خانه گذاشت.

مردی مهربان، بلند قامت و خنده رو در مقابل خود دید. فهمید امام رضا عَلَیهِ السَّلَام است. دستهایش را مثل دو بال از هم گشود و با حضرت رو بوسی کرد.

امام رضا عَلَیهِ السَّلَام گفت:

خداوند دعایت را پذیرفت و تو را به دین خودش هدایت کرد.

قلب عبدالله لرزید و چشمهای بی تابش گریست. مثل آن شب که در کنار خانه ی کعبه ایستاده بود. صورتش را بر شانه ی امام رضا عَلَیهِ السَّلَام گذاشت و گفت:

گواهی میدهم که تو حجت و امین خدا در میان آفریده هایش هستی و دین واقعی خدا پیش توست.


منبع: دوست مهربان کبوترها

بخش حریم رضوی