تبیان، دستیار زندگی
یدالله مفتون امینی . تا چند . سهند . گوزن «تا چند» گویند که وقت هوشیاری  است این مستی  شاعرانه  تا چنــد؟ در عصـر  تلاش ِ آسمان  کوب عشق و غزل و ترانه تا چند؟ چون شمع بمرد و کاروان رفت این قصه  ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قطعاتی از اشعار یدالله مفتون امینی

. تا چند

. سهند

. گوزن

«تا چند»

گویند که وقت هوشیاری  است

این مستی  شاعرانه  تا چنــد؟

در عصـر  تلاش ِ آسمان  کوب

عشق و غزل و ترانه تا چند؟

چون شمع بمرد و کاروان رفت

این قصه  و آن بهانه  تا چند؟

اینک من و پاسخ دل انگیز:

تا منظره ی غروب خورشید

یادآور عمــر رفتـه ی مـاسـت

تا حـالت یک اجـاق  خاموش

چون خاطره های خفته ماست

تا ابــر فشـرده ی بهـاری

مـاننــد  دل  گرفتـه ی مـاسـت

تا لاله به سان جام صهباست

تا بحـر خـزر کشیده سرمسـت

صد ساحل سبز را در آغوش

تا قصـر خـراب تـخت  جمشید

افسانه سَراست لیک خاموش

تا موج نسیم و رقص گل هاست

بر گـرد سهـند پـرنیان پوش

تا صبح بهار هست و شیراز

تا از  پس  مـا  پـی  تمـاشـا

بر سبزه ی  خاک  ما نشینند

تا مـردم  مــست  در   پیاله

عکس  رخ  مـاه ِ  یـار  بیننـد

تا دستـه ی اردکان سحرگاه

از  بـام  افــق  ستـاره  چیننـد

تا  سیب  شکوفه  بر سر آرد

تا در شب دوری از عزیزی

جـان و دل بی قـــرار داریـم

تا در غــم  مــرگ  نازنینـی

چشمــان سرشکبــار داریــم

تا باختن و شکست خوردن

از گـردش روزگـار داریــم

تا زندگی است و رنج احساس

تا این همـه  جلـوه های  پنــدار

بـر پــرده نـغز زنـدگـانی  است

تا این همه سرد و گرم پر شور

در عالم مستـی و جـوانی  است

تا  ایــن  همــه  آرزو  و  امیــد

با آن همه حُسن و دلستانی است

تا بودن و خواستن به یک جاست

تـا  بــزم  بـلـنـد  آسـمــانـهـا

از شمع ستـاره ها تـهی نیسـت

تا جنگل و کوه و دشت و دریا

از نغمــه ی آشنـا تـهـی نیسـت

تا  روح  بــزرگ  آدمیــزاد

از عاطفه و صفـا تهـی نیسـت

عشق و غزل و ترانه باقی است!

«سهند »

برجسته ی سپید طهارت

چتر فرودِ  زرتشت

افسانه خروج نهنگ از کنار نیل.

آتش به جان برف به دوش

آئینه ی محدب کولاک قرن ها

موی سفید سینه ی تاریخ

یک خرمن غنیمت ابریشم

را شام دستبرد، به سودای شرق و غرب .

یک چادر سپید اطاعت

در لحظه ی تقاطع جوهای سرخ و گرم.

یک عقده ی بزرگ کتان پیچ

یادآور تصلب ایمان، فراز دار

یک صخره ی درشت

از آخرین فلاخن پیش از دعای نوح

آنک قیام روشن اسطوره های دشت

قطب سفید غربت مهتاب

آنک

قشلاق واگذاشته ی سیمرغ،

یک حرمت بلند.

موج منیع کشمکش خون و برف و باد

حجم شرف، سهند.

« گوزن »

با پویه اش، ظرافت ناز و نوا در او

با چشمهای مشکی گیرایش

با شاخ های افشانش، پرپیچ

با گردنش کشیده، و گستاخ

من دوست دارم او را

او را، که شوخ و آزاد

اما همیشه، مضطرب و چشم و گوش باز.

برتپه ها، و دامنه پرسه می زند

و، در پسین هر عطش گرم

بر آب سرد دور ترین آبشارها

آغوش می فشارد

آنجا که ای بسا، پس  هر سنگ و بوته ای

دستی به ماشه ای است

آزاد و بیمناک و گریزان و خودنما

مجموعه ی وجود گوزن

ترکیب بس شگرفی است

نیمی از آن حماسه و نیمی از آن غنا

شعر گوزن، شعر درخت اقاقیاست

در حالت گریز و ستیزش با باد

و، در همان زمان

وسواس انتشارش در دل

شعر گوزن

شعر هراس ها، و هوس های کودکی است

در مرز لاله زاری ممنوع ...