سحر کوچولو و عروسک دوستداشتنی
سحر کوچولو داشتن عروسک و بازی کردن با اون ها رو خیلی دوست داشت . پدر مادر سحر کوچولو بیشتر وقتها برای سحر عروسکهای قشنگ ومختلف می خریدند.
سحر کوچولو یکی از عروسکهاش رو خیلی دوست داشت و هر کجا که می خواست بره با خودش می برد وبازی می کرد.
تا یک روز که می خواست با پدر مادرش به مسافرت بره درحالی که همه وسایل ها را جمع کرده بودند که بروند سحر کوچولو عروسکش رو روی راه پله خونشون جا می ذاره .وقتی توی راه بودند سحر یاد عروسکش می افته ومی بینه که عروسک پیشش نیست و خیلی ناراحت می شه ، به مامان می گه که مامان جون عروسکم رو جا گذاشتم مامان سحر کوچولو می گه که عیب نداره دختر خوشگلم وقتی به شمال رسیدیم برات یک عروسک خوشکل می خرم. سحر کوچولو می گه من عروسک خودم رو می خوام اون عروسک رو خیلی دوست دارم و دوست دارم که الان پیشم باشه.
بابای سحر کوچولو بهش میگه که دختر گلم این سفر برات تجربه می شه که دور از اون چیزهای که دوست داری باشی تا قدر اونها را بیشتر بدانی. سحر قبول می کنه، با اینکه نمی تونست ولی می گه باشه. وقتی به شمال رسیدن مادر سحر کوچولو یک عروسک خوشگل برای سحر می خره تا سحر کوچولو یک مقدار سرگرم بشه وناراحت نباشه وبا عروسک جدیدش بازی کنه.
وقتی از شمال به خونه برگشتن سحر کوچولو اولین کاری که می کنه میره پیش عروسکش و اون رو توی بغل می گیره ومی بوسش. به عروسکش میگه دلم برات تنگ شده بود، عروسک خوشگلم خیلی دوستت دارم وحسابی با اون بازی می کنه. وقتی هم شب شد موقع خواب، شب را تا صبح کنار عروسکش خوابید.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: سایت داستانهای کودکان