تبیان، دستیار زندگی
محمد‌رضا فاضلی دوست یكی از رزمندگان، جانبازان و البته از راویان خوش صحبت دفاع مقدس است كه با توجه به حضور چندین ساله‌اش در جبهه‌های نبرد كه از ۱۴ سالگی تا ۲۰ سالگی وی صورت گرفته است، خاطرات ارزشمندی از این دوران با‌شكوه در سینه دارد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ماند تا كربلایی شود


محمد‌رضا فاضلی دوست یكی از رزمندگان، جانبازان و البته از راویان خوش صحبت دفاع مقدس است كه با توجه به حضور چندین ساله‌اش در جبهه‌های نبرد كه از 14 سالگی تا 20 سالگی وی صورت گرفته است، خاطرات ارزشمندی از این دوران با‌شكوه در سینه دارد.

ماند تا كربلایی شود

ماند تا كربلایی شود

عملیات كربلای 5 كه تمام شد، بعضی از بچه‌ها دوره حضورشان در منطقه را تمام كرده بودند و طبق روال یا به مرخصی می‌رفتند یا موقتاً تسویه می‌كردند. سیدحسینی هم یكی از همان بچه‌ها بود كه دوره سه ماهه‌اش تمام شده بود، اما وقتی فهمید زمزمه‌های عملیات كربلای 8 كه تكمیلی كربلای‌ 5 به شمار می‌رفت، از گوشه و كنار شنیده می‌شود، تصمیم گرفت بماند و از من خواست او را هم جزو نیروهای شركت‌كننده در عملیات قرار دهم. ناگفته نماند كه بعد از كربلای پنج من مسئول بیسیمچی‌های گردان شهادت از لشكر 27 حضرت رسول(ص) شدم و سید حسینی هم به عنوان یك بی‌سیمچی از بچه‌های واحد من به شمار می‌رفت. اتفاقاً در هنگام عملیات‌ها هم وجود بی‌سیمچی‌های با‌تجربه نعمتی به شمار می‌رود و به همین خاطر با روی باز از پیشنهاد او استقبال كردم. این را هم بگویم كه یك بی‌سیمچی باید از بچه‌هایی انتخاب می‌شد كه تجربه نبردهای سخت را داشته باشند تا در بحبوحه عملیات، زیر آتش سنگین دشمن كنترل لازم برای صحبت صحیح و انتقال درست گفته‌ها و شنیده‌ها از طریق بی‌سیم را داشته باشند. به هرحال سید حسینی به اصرار مانده بود تا مگر در كربلایی دیگر كربلایی شود. مانند اغلب بچه‌های جبهه كه بوی كربلای حسین را از فرسنگ‌ها دورتر استشمام می‌كردند و به عشق اینكه به جای دیدار حرم یار خود یار را زیارت كنند، در ایامی چون نزدیكی عملیات‌ها دل از همه تعلقات می‌بستند و حتی رفتن به مرخصی و ملاقات با خانواده ‌را لغو می‌كردند. سید حسینی هم مانده بود تا مگر این بار كربلایی شود.

بحبوحه نبرد

همانطور كه گفتم عملیات كربلای هشت در تداوم و به قولی تكمیلی عملیات كربلای پنج بود. به همین خاطر در همان منطقه عملیاتی شملچه و دریاچه ماهی انجام می‌شد. وقتی كه عملیات آغاز شد، من برحسب تجربه به نظرم رسید كه باید از حدود 30 نفر از بچه‌های بی‌سیمچی 10 الی 15 نفر را همراه دسته‌ها و گروهان‌ها راهی كنم و باقی را برای مواقع ضروری نگه دارم. همان طور كه قبلاً گفتم، وجود یك بی‌سیمچی باتجربه در هنگام عملیات نعمتی به شمار می‌رفت. بر همین اساس به محض اینكه در كنار سوله فرماندهی یك سوله خالی پیدا كردم، بچه‌ها را به داخل آن هدایت كرده و به نوبت با واحد‌ها راهی می‌كردم. سید حسینی هم جزو اولین نفرات در نوبت خودش راهی شد. به نظرم روز دوم عملیات بود كه تصمیم گرفتم به منطقه عملیاتی بروم و از نزدیك شاهد صحنه نبرد باشم. آنجا قبلاً دست عراقی‌ها بود. آنها كانالی دوجداره درست كرده بودند كه در هر 50 متر یك سقف روی این كانال ایجاد كرده و زیرش از مهمات گرفته تا برخی از وسایل پشتیبانی را نگهداری می‌كردند. داخل كانال هم پر از سیم‌خاردارهایی بود كه باعث می‌شد هرازگاهی ناچار باشیم از داخل آن خارج شده و چند متری را در مقابل دید عراقی‌ها طی كنیم. شرایط به گونه‌ای بود كه امكان داشت هربار با خارج شدن از كانال، ‌با شلیك دشمن مورد اصابت قرار بگیریم. دشمن روی منطقه دید داشت و به راحتی می‌توانست هر جنبنده‌ای را هدف قرار دهد.

یك بی‌سیمچی باید از بچه‌هایی انتخاب می‌شد كه تجربه نبردهای سخت را داشته باشند تا در بحبوحه عملیات، زیر آتش سنگین دشمن كنترل لازم برای صحبت صحیح و انتقال درست گفته‌ها و شنیده‌ها از طریق بی‌سیم را داشته باشند.

جسدی روی كانال!

در كانال مشغول رفتن بودم كه ناگهان صحنه ‌عجیبی مقابل چشمم ظاهر شد. دیدم یك نفر روی یكی از همین سقف‌هایی كه گفتم دراز كشیده و درست در مقابل دید عراقی‌ها قرار دارد. خیلی تعجب كردم. فكر كردم كه باید شهید شده باشد، وگرنه هیچ موجود زنده‌ای نمی‌توانست زیر چنین هجم آتشی، ‌آن طور راحت در روی یك ارتفاع بخوابد و تكان نخورد. كمی كه جلوتر رفتم، با چند نفر از بچه‌ها برخورد كردم. یكی از آنها گفت: به نظرم یكی از بچه‌های بی‌سیمچی باشد. دیگری كه جلوتر بود حرف او را تأیید كرد و رو به من گفت: فلانی انگار سید حسینی است. جلوتر رفتم و خوب كه نگاه كردم، ‌دیدم خودش است. سر سید حسینی مورد اصابت قرار گرفته و كاسه‌اش به طرز بدی شكافته بود. به طوری كه مغزش به وضوح دیده می‌شد. وضعیت او به قدری بغرنج بود كه فكر می‌كردم از هوش رفته باشد. اما در همین هنگام شنیدم كه با صدای نحیفی گفت: برادر فاضلی شما هستید؟

خیلی تعجب كردم. او به قدری هوشیاری داشت كه حتی صدای من را از بین بچه‌های دیگر شنیده و تشخیص داده بود. از خوشحالی خواستم داد بزنم و حرفی بگویم. اما بعد فكری كردم و برای اینكه وانمود كنم اتفاق خاصی نیفتاده با تحكم گفتم: سید حسینی تو هستی؟ پاسخ مثبت داد و با همان لحن گفتم: آن بالا چه كار می‌كنی؟ ‌زود بیا پایین! باز با كلماتی بریده بریده گفت: دارم می‌میرم.‌.‌.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: جوان آنلاین