تبیان، دستیار زندگی
آنروز به زیارت رفتم و با امام(ع) به گلایه نشستم . با گریه ، ...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نامه های محبت


نام شفا یافته : لیلا اسماعیلی / اهل : مبارکه اصفهان / نوع بیماری : جراحت چشم / نوع بیماری : جراحت و عفونت پا , بر اثر اصابت ترکش خمپاره.

روزهای سختی در حال سپری شدن بودند و تنها دلخوشیم آخرین کور سوی نوری بود که به داخل چشمم می آمد و با آن میتوانستم نامه های زهرا را بخوانم.


در این زمانه فقط نامه های او بود که به من امیدواری و اعتماد به نفس می داد، وضعیت چشمم روز به روز بد و بدتر میشد و من بیشتر از گذشته ناامید می شدم حتی تا آنجا که پزشکان خواندن و نوشتن را برایم غدغن کردند، روزهایمان با نامه ها میگذشت.

نامه اول:

شفایافتگان / نامه های محبت

زهرا جان سلام . نامه ات رسید . با آنکه دکتر از خواندن منعم کرده بود ، آن را بارها و بارها خواندم . خواندم و بوسیدم و بر چشم نهادم . به یاد آن روزهای خوب با هم بودن ، یادت را چون امیدی شاد در ذهن خود زنده کردم . چقدر دلم برایت تنگ شده است . حس می کنم خیلی به حضورت در کنارم محتاجم . سعی کن تابستان به مبارکه بیایی تا باز هم لحظه های شاد گذشته را در کنار هم مرور کنیم . زهرا جان ، چشمانم درد می کند و نمی توانم بیشتر از این به صفحه سفید کاغذ و سیاهی اثر قلم نگاه کنم . پس بدرود تا نامه بعد . برای سلامتی ام دعا کن . دوست تو : لیلا .

نامه دوم :

دوست گلم زهرا جان ، سلام . از اینکه با نامه قبلی ام ، موجب نگرانی ات را فراهم آوردم ، متاسفم . حق با توست . من باید در همان نامه ، علت درد چشمم را برایت توضیح می دادم . تا تو این همه دلواپس و مشوش خاطر نشوی . مرا ببخش . شرمنده و عذر خواهم . چند روز پیش ، وقتی که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم ، همینکه می خواستم تل موهایم را بزنم ، دستم منحرف شد و تیزی گوشه تل در چشمم فرو رفت . چشم راستم مجروح شده و در حال حاضر پزشکان مشغول معالجه آن هستند . الان که نامه برایت می نویسم ، چشمم بسته است . خدا کند وقتی پانسمانش را باز می کنند ، دیگر اثری از درد و زخم باقی نمانده باشد . تو هم برایم دعا کن . دوستت . لیلا .

نامه سوم :

سلام زهرا جان . از اینکه برایم دعا کرده ای ، متشکرم. پانسمان چشمم را باز کردند ، اما متاسفانه چشمم خوب نشده است .پزشکان می گویند باید به تهران بروم و معالجه را در آنجا ادامه بدهم . شاید افاقه کند. نمی دانم چه خواهد شد ؟ آنطور که پیداست ، چیزی جز یاس و ناامیدی وجود ندارد . دیروز ، صحبت درباره تخلیه چشم و استفاده از چشم مصنوعی بود . خیلی می ترسم زهرا . اگر چشمم را از حدقه در آورند چه کنم ؟ آخر با چشم مصنوعی که نمی توان دید . خیلی برایم دعا کن زهرا . فدایت لیلا.

نامه چهارم :

دوست عزیزم سلام . دکتر می گوید ، اینقدر نامه ننویسم و چیزی نخوانم . اما مگر می شود ؟ نامه های تو سراسر امیدواری است و مرا دلگرم می کند . وقتی هم برایت نامه می نویسم ، سبک می شوم و احساس راحتی و آسایش می کنم . نامه قبلی ات را چند بار خواندم .از اینکه برایم دعا می کنی و شمع نذر امامزاده یحیی کرده ای ، متشکرم. زهرا جان ، با همه نویدهای تو ، باز هم ناامید هستم . دیشب تا صبح گریه کردم . مادرم می گفت ، گریه برای چشم مجروح مضر است . اما من در جوابش گفتم : بگذار کور شوم تا اینهمه بدبختی را نبینم . مادر دلداری ام داد و وعده کرد که مرا برای زیارت و شفاخواهی به مشهدالرضا ببرد . خیلی خوشحال شدم. اشکهایم را پاک کردم و بلافاصله برای تو نامه نوشتم تا این خبر خوب را به تو بدهم . همینکه به مشهد برسم ، دوباره برایت نامه می نویسم .خدا حافظ . دوست تو لیلا .

نامه پنجم :

شفایافتگان / نامه های محبت

سلام . این نامه را از مسافرخانه ای مشرف به حرم حضرت رضا (ع) برایت می نویسم . الان کنار پنجره مسافرخانه نشسته ام و در برابر نگاهم ، پرواز کبوتران حرم است ، که بر گرد گنبد زرد حرم طواف می کنند. خوشا به حالشان . کبوتر حرم امام بودن هم سعادت می خواهد . جز این است ؟دیروز به زیارت رفتم و برای خودم و تو و همه آرزومندان دعا کردم .گندم نذری هم به کبوتران حرم دادم. فردا شب قرار است دخیل امام (ع) بشوم . راستی می دانی دخیل بستن چیست ؟ مادرم می گوید، طنابی را بر گردنم خواهد بست و سر دیگر آنرا به پنجره فولاد گره خواهد زد . مادر می گوید ، باید تحمل داشته باشم و صبوری کنم . او معتقد است که شفایم را از امام خواهد گرفت . با صراحت می گوید، تا شفایم را نگیرد، طناب را باز نخواهد کرد .خدا کند حاجتمان روا شود و من از اینهمه درد و رنج و حرمان نجات یابم . اینجا هر روز هزاران نفر دخیل می بندند. آنها که از همه جا و همه کس ناامید شده اند ، در خانه امید امام هشتم (ع) را می کوبند . کاش می بودی و می دیدی . باور کن قلبهای مطمئن و امیدوار این زائران ، ناامیدی را از خانه دلم دور کرده است .دیروز که به زیارت رفتم ، یکی از همان امیدواران را دیدم که خداوند بزرگ به شفاعت امام هشتم (ع) ، او را شفا داد .نمی دانی چه قیامتی بپا شد . قلمم عاجز است از واگویی .مردم به شادمانی لباسهای شفایافته را، تکه تکه کردند و هر تکه را به تبرک باخود بردند. من حالا خیلی بیشتر از گذشته امیدوارم .تو هم برایم دعا کن . زائر امام رضا(ع) ، لیلا .

نامه ششم :

زهرای عزیزم سلام. امروز هفتمین روزی است که ما در مشهد هستیم .جایت خیلی خالی است . کاش اینجا می بودی و این شهر زیبا را با حرم پر از زائران ملتمسش می دیدی . امروز از طرف تو به کبوترهای حرم دانه دادم و جایت را در اینجا سبز کردم . راستی تا یادم نرفته است از واقعه ای که شاهد وقوعش بودم، برایت بنویسم . این دومین شفایی است که به چشم خود می بینم . خدا کند نفر سوم من باشم. حاجتمندی که دیروز شفایش را از حضرت گرفت ، جوان رزمنده ای بود که از ناحیه پا مجروح شده بود . چند روزی بود که شاهد توسل و استغاثه و گریه های بی امانش بودم .مادرم می گفت ، از بستگانش شنیده است که در جبهه ترکش خورده است . دکترها تشخیص داده بودند که پایش باید قطع شود . جوان ناامید از معالجه ، به امام (ع) پناه آورده بود و با دلی پر امید از امام طلب شفا داشت . شب تا صبح نخوابید . بی امان گریست و دعا خواند . صبح ، همراهانش آمدند ، او را بر ویلچر نشاندند و با خود بردند . مادر گفت، او را به بیمارستان می برند تا پایش را قطع کنند.دلم شکست و برایش گریه کردم . تصور کن ، دلاوری پس از سالها حضور در میدان جنگ و دفاع جانانه از میهن ، حالا چگونه با یک پا ، با کمک چرخ و عصا حرکت کند.آنروز هرگز نتوانستم از فکر او خارج شوم. ظهر ، زمانیکه از موذنه بانک اذان برخاست و مردم برای نماز آماده شدند ، او را دیدم که سالم و بدون ویلچر بر پاهای خودش ایستاده و از لابلای صف های مرتب نماز گزاران ، به سوی ما می آمد . همراهانش در حالیکه اشک می ریختند ، در پی او بودند . جوان همینکه به پنجره فولاد رسید ، خودش را به ضریح چسبانید ، و با صدای بلند گریست . ذکر صلوات با نوای دعا و گریه همراه شد . یکی از همراهان ، با صدای بلند ، واقعه ای را که برای جوان رخ داده بود ، شرح داد :

- امروز قرار بود پای ابوالفضل قطع بشه . دکترها چند وقت پیش متوجه عفونت شدید پا شدند و پس از معاینه و مداوای بسیار، به این نتیجه رسیدند که چاره ای جز قطع پا ندارند . برای عمل نوبت دادند . ما هم از فرصت پیش آمده استفاده کردیم و او را دخیل امام (ع) بستیم .امروز که نوبت عملش فرا رسید، او را به بیمارستان بردیم . اما وقتی بانداژ را باز کردند ، با کمال تعجب ، هیچ اثری از زخم و عفونت مشاهده نشد . دکترها که متحیر و ناباور بودند، او را مورد چکاب قرار دادند ، ولی همه پذیرفتند که ابوالفضل مورد عنایت قرار گرفته و شفا یافته است . آری زهرای عزیز ، حالا دیگر امیدوارتر از پیش هستم. به امید آنکه در نامه های بعدی خبرهای خوشی برایت داشته باشم . بنده امیدوار خدا . لیلا .

نامه هفتم :

سلام زهرای عزیز . دیروز پدرم که از سفر طولانی ما نگران شده بود ، به مشهد آمد و همراه خود، سه نامه از تو ، برایم اورد . هر سه نامه را با اشتیاق تمام خواندم ، و کلی خوشحال شدم . از بابت دعاهایی که هر روز برایم می کنی ، و شمعهایی که در امامزاده یحیی به نیت سلامتی من روشن کرده ای ، بسیار سپاسگزارم . امروز که به حرم بروم ، به نیابت از طرف تو به کبوتران حرم دانه خواهم داد و از امام طلب خواهم کرد تا آرزوی تو را برآورده کند و هر چه زودتر برای زیارت امام(ع) ، به مشهد بیایی. پدر می گوید ، باید برگردیم . می گوید چشمی که لهیده شده و بینائی اش را از دست داده ، دیگر هیچوقت خوب نمی شود .او می گوید باید قبول کنم که پزشکان چشمم را درآورند و چشم شیشه ای در حدقه ام قرار دهند. نه زهرا . نمی توانم بپذیرم . آخر چطور قبول کنم که بعد از روزها توسل و گریه ، حالا با دست خالی به شهرم بر گردم

؟امروز که به زیارت بروم ، گله ام از امام(ع) را به خدا خواهم برد . امروز آخرین حرفهایم را با امام(ع) خواهم زد . عقده های دلم را باز خواهم کرد و بعد ، به مبارکه بر می گردیم . تا خدا چه بخواهد و چه سرنوشتی در انتظارم باشد .

انشاءا... نامه بعدی ام را از مبارکه برایت می نویسم. تا نامه بعد ، تو را به خدای بزرگ می سپارم . محتاج دعای شفا : لیلا .

نامه هشتم :

نمی دانم نامه ام را چگونه شروع کنم . آنقدر خوشحالم که نمی دانم چگونه شرح حالم را برایت بنویسم. دلم می خواهد وجود پر از شادی ام را درک کنی و شتابزدگی در این نامه را بر من ببخشایی . آنقدر هیجان زده ام که فراموش کردم سلام کنم . سلام بر دوست عزیز و همیشه همراهم . باور کن از شدت خوشحالی در پوست نمی گنجم. بگذار بروم سر اصل مطلب و قصه این شادمانی را برایت توضیح دهم . همانطوری که در نامه قبلی برایت گفته بودم ، آنروز به زیارت رفتم و با امام(ع) به گلایه نشستم . با گریه ، همه حرفهای دلم را به امام (ع) زدم . آنقدر گریستم تا خوابم برد . در رویا ، نوری را مشاهده کردم که به سوی من آمد. خیره در برابر نور ایستادم . از میانه نور ، صدایی برخاست و مرا به نام خواند :

شفایافتگان / نامه های محبت

- برخیز لیلا . تو شفایت را گرفتی .

از خواب بیدار شدم و فریاد زدم:

- من شفا گرفتم ....... من شفا گرفتم.

مادر به سویم دوید . مرا به آغوش گرفت و صورتم را غرق در بوسه کرد . نمی دانی چه حالی داشت . می خندید و می گریست . حلقه ای از زائرین بر گرد ما تجمع کرده بودند . چادرم در دست زائران هزار تکه شد. مادر مرا به زیر چادر خودش کشید . دستش را روی چشم سالمم گذاشت و در حالیکه به ساعت حرم اشاره می کرد پرسید:

- ساعت را می بینی ؟

گفتم : آره . می بینم . واضح و روشن .

مادر ناباورانه پرسید : ساعت چنده ؟

گفتم : یک و ده دقیقه .

اشک در خانه نگاه مادر رویید . مرا به سینه فشرد و از ته دل گریست . من نیز با او هم ناله شدم . نقاره خانه شروع به نواختن کرد، تا شادی مارا به گوش همه زائران رساند. در اینجا هر زمان حاجتمندی شفا بگیرد ، نقاره خانه بصدا در می آید ، و خبرخوب شفا را به گوش همگان می رساند. ما فردا به طرف اصفهان حرکت خواهیم کرد . دلم می خواهد به دیدنم بیایی تا ناگفته های زیادی که از این سفر در سینه دارم برایت باز گویم . پس منتظر دیدارت هستم .

بنده شفا گرفته درگاه آقا امام رضا(ع) ، لیلااسماعیلی .


بخش حریم رضوی