اسوه استقامت
نام شفا یافته : زهره رضائیان . شش ساله / اهل : بندر امام خمینی / نوع بیماری : سرطان خون .
دکتر همه برگه های آزمایش را با دقت مرور کرد . سپس رو به سمت مرد چرخاند و گفت :
- خیلی دیر شده . متاسفانه دیر به فکر درمان افتادید . کار از کار گذشته است
مرد سرش را فرو انداخت و پر درد نالید :
- ترا به خدا آقای دکتر . کمکش کنین . دخترم خیلی کوچیکه .
زن با گریه گفت:
- ما فقط همین دختر را داریم.اگه بلایی سرش بیاد ؟ دکتر سعی کرد آرامشان کند :
- خدا بزرگه . توکلتون به او باشه .
مرد بغضش را فرو خورد و گفت :
- اگه ببریمش تهران چی ؟ امیدی هست ؟
دکتر عینکش را بر روی چشم جابجا کرد و گفت :
- بی اثر نیست . اگه خدا بخواد , شاید اونا بتونن کاری بکنن .
زن دیگر نتوانست طاقت بیاورد . فریادی از درد کشید و نقش بر زمین شد . مرد بسرعت بسوی او دوید و زیر بازوانش را گرفت.
- صبور باش زن .
اما خودش هم می دانست که صبوری سخت بود.
***
نسیمی پرده اتاق را به بازی گرفته بود . پنجره باز بود و بوی نم و باران فضای اتاق را آکنده بود . دختر زار و لاغر بر بسترش خوابیده بود و به رقص پرده در نوازش نسیم نگاه می کرد . ناگهان نگاهش مات ماند. لبخندی بر لبان خشکیده اش نقش بست . آرام نیم خیز شد . گویی با نگاهش کسی را تعقیب می کرد . گویی چهره اش در نگاه کسی می خندید .
نسیمی پرده جلوی پنجره را به کناری زد و اشعه زرین خورشید از شکاف ابری تیره , برای لحظه ای کوتاه به صورتش تابید . دختر نگاهش را بست . لطافتی زیر پوستش دوید . احساس غریبی در وجودش روئید . چشمانش را گشود. خورشید دوباره در پس ابر سیاه گم شد . دختر سعی کرد از جا برخیزد . مادر به درون اتاق آمد و دختر را به آغوش کشید . دختر با لبخندی شاد , نگاه پر سوالش را به مادر دوخت و پرسید :
- مشهد کجاست مادر ؟
***
دخترک با صدای دلنشین صلوات از خواب بیدار شد اتوبوس از گردنه پر پیچ جاده ای بالا رفت و در سراشیبی بعد از گردنه شتاب گرفت . پدر با اشاره دستش نقطه ای را نشان دختر داد و گفت :
- اونجاست دخترم . اون گنبد و گلدسته رو می بینی ؟ اونجا مشهد امام رضا(ع )است . دختردرحالیکه نگاهش را به حرم داشت , سر را بر سینه پدر گذاشت و آرام نالید :
- تو می گی خوب می شم بابا ؟
پدر آه بلندی کشید وگفت :
- انشا اله . مادر از همانجا به امام سلام داد و زیر لب نالید :
- یا امام غریب , یا ضامن آهو , ادرکنی .
دختر هیچوقت این همه جمعیت را یکجا ندیده بود .همه مشغول زمزمه و دعا , دستها را به آسمان گرفته, در انتظار سخاوت خورشیدی امام رضا(ع) نشسته بودند. مادر طنابی را به گردن دختر بست و آن سر دیگر طناب را بر شبکه پنجره فولاد محکم کرد و خود در کنار دختر به زمزمه و دعا نشست . دختر نگاهش را از چهره پر درد خیل دخیل بستگان حاجتمند , به آسمان و پرواز کم اوج کبوتران داد و به زمزمه مادر که چونان لالایی خواب شبانگاهان سنگینی را به نگاهش می داد , گوش سپرد. پلکهایش آرام بر روی هم افتاد و چشمانش را بر آسمان و پرواز کبوتران فرو بست . مادر سر دختر را بر روی زانویش نهاد و در حالیکه آرام می گریست با امام رضا (ع) به گفتگو و درددل نشست .
دختر وقتیکه از خواب بیدار شد , مادر همچنان در خواب بود. پدر کمی آنسوتر زیارتنامه می خواند . دختر دست پیش برد , طنابش را گرفت و آن را آرام کشید . طناب بر شبکه ضریح لغزید و فرو افتاد . دختر که گویا همه این اتفاقات را در خواب دیده بود , حیرت زده به طناب خیره شد . به یاد آورد که لحظاتی پیش , چگونه مادرش آن را با گرهی محکم بر شبکه ضریح بسته بود . حالا گره طناب بازشده بود. آیا او شفا گرفته بود ؟ دختر گریست . پدر شتابان بسوی او دوید . مادر هراسان از خواب بیدار شد . دختر طناب گشوده شده را به مادر نشان داد و خود را به آغوش او انداخت . پدر مبهوت و فکور و از خود بدر جسته, طناب را در دست گرفته بود و در نگاه متحیر و پر سوال زائرین می نگریست . فریاد صلوات جمعیت در فضای صحن پیچید . زنها هلهله کشان بر گرد دختر حلقه زدند و او را چون نگینی در آغوش گرفتند. دختر بر دستها بالا رفت . اشک بر نگاه همه نشسته بود . نوای نقاره خانه در فضای روحانی و پر شعف صحن طنین انداز شد . دختر بر امواج دستها به پرواز در آمد . آسمان در نگاهش آبی و روشن بود. به رنگ عشق . آبی تر از همیشه . آبی تر از دریا .
بخش حریم رضوی