تبیان، دستیار زندگی
روز چهارشنبه , غسل زیارت کرد و با دلی پر از شکوفه های امید...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بر بلندای امید


نام شفا یافته : محمد حشمتی / متولد :1335 / اهل :سنقر / نوع بیماری : صرع /

آیا او تا زمستان زنده خواهد بود ؟

محمد در فکر فرو رفت. تلاش وی برای رهایی از چنگ بیماری لاعلاجش, درست شبیه به تلاش مورچه برای صعود بر بلندی بود. محمد بیش از دوازده سال بود که برای رسیدن به منزل بهبودی, جاده امید را می پیمود و هر بار به بن بست ناامیدی می رسید .


بار اول هشت سالش بود که در کوچه و به هنگام بازی با بچه ها دچار غش شد و بر زمین افتاد. از آن روز تا حالا , همه بیمارستانها و دکترها را تجربه کرده بود, اما از بهبودی حاصلی نیافته بود . امروز وقتی در کلاس و جلوی همکلاسیهایش غش کرد و بر زمین افتاد و کف از دهانش بیرون زد , خیلی خجالت کشید . وقتی بهوش آمد و حالش بهتر شد , جرات نگاه در چشم همکلاسی ها را نداشت . از دانشگاه بیرون زد و به طبیعت گریخت . در باغی که نزدیک منزلشان بود , ساعتی در خلوت و تنهایی خود گریست و با خدایش درددل کرد :

شفایافتگان / بر بلندای امید

- ای خدای بزرگ و توانا , اگه قصد امتحان صبر و شکیبایی منو داری , دوازده ساله که قبول امتحانت هستم . با همه دردها , ساخته ام و جز شکر ,کلامی بر زبان نیاورده ام . بارها مرده ام و زنده شدم , اما یکبار لب به ناسپاسی نگشوده ام . راضی به رضایت بوده ام و دم بر نیاورده ام , دیگه بسه خدا . اگه امتحانه, اگه تقدیره , اگه سرنوشت و فرجامه , بسه دیگه . با این مرض و درد ساختم و سوختم . با کورسوی امیدی که به ادامه زندگی داشته ام , درهای امید رو به روی خودم باز کرده ام و با تلاش , ثابت کرده ام که به امکان تغییرسرنوشت , ایمان دارم . درس خواندم و به دانشگاه رفتم . اما حالا , با این سن و سال کم ,در شباب جوانی و شعف , در اوج ناامیدی و غم اسیر آمده ام و پیش همکلاسیهام خجالت می کشم . ای خدای رئوف , مگذار این شرمساری , بیش از این ادامه پیدا کنه . تحملم تموم شده, رحمانیتت رو نشونم بده . ثابت کن که رحیمی .

همینطور که می گریست و با خدایش حرف می زد , چشمش به مورچه ای افتاد که با جدیت از دیوار کاه گلی باغ بالا می رفت و باهر بار افتادن , دوباره با جدیت به راهش ادامه می داد . محمد از استقامت مورچه آموخت که نبایستی ناامید باشد . دانست که یاس آغاز شکست و خواری است . از جای برخاست , وضو گرفت و با صدای اذان که از گلدسته مسجدی در دوردست می آمد , به سوی مسجد راهی شد .

***

روستای ( باولد ) از توابع شهرستان سنقر کرمانشاه, منطقه خوش آب و هوا و خوش منظره است که بوی اقاقیا و نسترنهای وحشی همه کوچه های آن را پر کرده است . شکوفه های بهاری , درختان را مثل عروس آراسته اند و مزارع گندم و جو, وقتی که باد در آن می پیچد , مثل جزر و مد دریا زیبا و چشم نواز است . محمد هر روز برای رفتن به دانشگاه , خیابانهای پر گل و سبزه روستا را طی می کرد , از کنار تصاویر زیبای رقص ساقه ها در باد , می گذشت و با مینی بوس به سنقر می رفت , از آنجا سوار اتوبوس می شد و خودش را به دانشگاهش در کرمانشاه می رساند. او در طول این مسیر طولانی , چند بار دچار تشنج و غش شده و توسط مردم به بیمارستان منتقل شده بود . پدر محمد کشاورز ساده ای بود که با هشت سر عائله , توان خرج دوا و دکتر او را نداشت . او هر روز در آفتاب داغ تابستان و سرمای جانسوز زمستان تلاش می کرد , جان می کند , تا بتواند خرج تحصیل پسر را فراهم کند . محمد با دیدن پدرش که در زیر آفتاب داغ, که مغز را به جوش می آورد , چنین زحمت می کشید , تا او راحتتر بتواند تحصیل کند , دچار شرمساری می شد . دوست داشت خدا به او کمک کند و شفایش دهد تا بتواند سختیهای پدر را تا حدودی جبران کند. آنروز در کلاس حرفهای تلنبار شده دلش را برای یکی از همکلاسیهایش تعریف کرد . دوست همکلاسی محمد به او پیشنهاد کرد :

- حالا که همه راههای معالجه رو رفتی و به بن بست رسیدی , حالا که همه دکترها جوابت کردند و از درمانت ناامید شدند , بد نیست توسلی هم به امام رضا (ع) داشته باشی و از آقا طلب شفا کنی . خیلی ها در نهایت یاس و ناامیدی , از آقا جواب گرفته اند . چرا تو نگیری ؟

محمد در دلش , روزنه ای روشن از امید گشوده شد . بلافاصله به خانه آمد و تصمیمش را با خانواده در میان گذاشت :

- می خوام برم مشهد . می خوام دخیل امام هشتم ببندم و شفامو ازایشون طلب کنم .

پدر که در ته چشمهای گود افتاده اش برقی از امید جاری بود , گفت :

- منم باهات می یام . دلم روشنه که دست خالی بر نمی گردیم .

***

باران با دلی پر می بارید که آنها از سنقر به طرف مشهد حرکت کردند . توی اتوبوس همه جور آدم بود. از بچه های کوچک گرفته تا پیرمردهای قد خمیده و عصا به دست . زن و مرد . چاق و لاغر. قد کوتاه و قد بلند . بعضی ها بق کرده و غمگین , خسته و زوار در رفته , در صندلیهایشان فرو رفته بودند و نگاه مات و گنگ شان به جاده که همچون ماری سیاه با خطی سفید بر روی پشتش , در برابر اتوبوس افتاده بود و در دامن دشت و تا پشت کوهها امتداد می یافت , خیره شده بودند .بعضی ها هم شاد و سرحال و خندان , با اطرافیان صحبت می کردند و گاهی با صدای بلند می خندیدند و چرت مسافرهای در حال خواب را پاره می کردند . اتوبوس زوزه کشان بر پشت تاب خورده مار سیاه بالا می رفت و انگشتان بلند باران بر شیشه هایش پشنگه می زد .

محمد در حالیکه در کنار پدر نشسته بود و نگاه نگرانش را به بیرون داشت , اندیشه اش را به خاطرات دور کشاند .

به سالها قبل که با پدر به مشهد آمده بود و با ذوقی کودکانه به حرم رفته و به کبوترها دانه داده بود . نیت کرد که این بار هم به محض آنکه به حرم برود , چند بسته گندم بخرد و برای کبوترها بریزد .از این فکر احساسی ازخوشحالی به جانش ریخت . او از بچگی کبوترها را دوست می داشت . محمد نگاهش را از بیرون کند و به پدر که با چشمانی غمگین که نوعی زاری و التماس در آن هویدا بود و به او می نگریست , دوخت . برای عجز اشکی که پدر در نگاهش داشت , غمگین شد . درد مثل خوره به جانش افتاد و بر روحش تلنگر زد :

اگه بی جواب برگردم , پیرمرد می میره . دوازده ساله که ذره ذره آب می شه , کوچیک می شه و باز امیدواره . با امید سر پا مونده . اما حالا , اگه این آخرین روزنه امید هم بسته بشه , بی شک چراغ عمر اونم خاموش می شه . ای خدا به خاطر دل او , مددی کن و منو از این سفر دست خالی بر نگردون .

پلکهای خسته اش را روی هم می گذارد و با لالایی یکنواخت صدای موتور اتوبوس به خوابی عمیق فرو می رود . در خواب آقایی به دیدنش می آید :

- چه شده جوان ؟ چرا مضطربی ؟

- نگران بیماری ام هستم . اگه خوب نشم . اگه شفامو نگیرم . پدرم از غصه دق می کنه . سالهاست که رنج و مرارت کشیده , منو به هر جا که امکان بهبودیم بوده برده , حالام به امید شفا عازم این سفر شدیم , اگه این امید کور بشه , کمرپدرم می شکنه . پیرمرد ایمان قرص و محکمی داره . نمی خوام در ایمانش شکستی وارد بشه .

- غمگین مباش جوان . روز چهارشنبه به حرم برو و در کنار ضریح التجا ببند . من به دیدنت خواهم آمد .

محمد مضطرب و دلواپس از خواب بیدار شد . همه در خواب بودند . چراغهای شهری در دوردست هویدا بود. باران بند آمده بود و ابرها تکه تکه شده و در آسمان پخش شده بودند . از لابلای ابرهای تکه پاره , گاهی سوی ستاره ای دیده می شد . پنجره را باز کرد , نسیمی سرد صورتش را نوازش داد . سرما به زیر پوستش لیز خورد و تنش را لرزاند . پنجره را دوباره بست و به نور چراغهای شهری که در پیش رویش نمایان شده بود , خیره ماند . دهانش گس مزه شده بود . جوزک زیر گلویش بی اختیار وی جستن می کرد . سکوتی که در فضای داخل اتوبوس مچاله شده بود , همراه با التهابی که در درونش بر پا بود , به کار آزارش در آمدند و به گلویش عقده شدند , محمد این عقده را توی دلش قورت داد و با چشمانش که نگاه گنگی از آن می ریخت , به گنبد زرد حرم که در وسط هزاران چراغ , پر نورتر از همه جلوه گری می کرد , زل زد. دو قطره اشک آرام و با وقار از گوشه چشمش سرک کشید و در شیب صورتش جوی شد تا بر سینه اش فرو چکید و محو شد . غمی مرموز توی دلش پنجه انداخته بود و گرمی اش را توی رگ و پی وجودش , حس می کرد . انگار همه غمهای دنیا به دلش ریخته بودند . تصور می کرد که چیزی روی سینه اش چمباتمه زده است که سنگینی اش را حس می کرد. تفکر کرد :

امروز دوشنبه است و تا چهارشنبه دو روز دیگر مانده است . آیا در روز موعود اتفاقی خواهد افتاد ؟

***

شفایافتگان / بر بلندای امید

روز چهارشنبه , غسل زیارت کرد و با دلی پر از شکوفه های امید به زیارت رفت . پشت پنجره فولاد نشست و ریسمان دلش را به ضریح توسل گره زد . آنقدر گریه کرد که پلکهای خسته و مرطوبش روی هم افتادند و او به سرزمین رویاهای زیبا سفر کرد .

همان آقایی که به وی وعده دیدار امروز را داده بود , به دیدنش آمد و با تبسمی که پر از مهربانی بود گفت :

- برخیز .

گفت : تا شفایم را نگیرم , برنمی خیزم. دست از دامنتان بر نمی دارم آقا .

مرد دو بار دیگر تکرار کرد :

- برخیز . برخیز .

و او جواب داد : پس شفایم چه ؟ شما قول دادید .

مرد دستش را از آستین پر نورش بیرون آورد , زیر بازوی محمد را گرفت و کمک کرد تا او از جا برخیزد. گفت :

دو رکعت نماز زیارت بخوان و برو . تو شفایت را گرفتی .

محمد با تحیر بسیار چشم باز کرد و به اطراف نگریست . از مرد نورانی خبری نبود , اما فضا هنوز پر از عطر حضورش بود. از جا برخاست و در پی پدر , نگاهش را به دورها سوق داد . پیرمرد در گوشه ای از حرم , سر بر سجده نهاده بود و آرام می گریست . لرزه ای بر اندام محمد مستولی شد و عرق سردی بر پیشانی اش نشست . خاطری شیرین در پره لطیف مغزش موج زد و احساسی از باور شاد شفا , دلش را به وجد آورد . به سمت پدر رفت و روبرو با او ایستاد . پدر سر از سجده که بر داشت , قامت بلند فرزندش , همه نگاهش را پر کرد . محمد در کنار پدر نشست و همه ماجرای خوابی را که دیده بود برای او تعریف کرد .

ساعتی بعد , نقاره خانه به صدا در آمده بود و صدای همهمه و صلوات , همه فضا را پر کرده بود . محمد همراه با پدرش, با دلهایی پر از شادی و سرور از حرم در حالی بیرون می آمدند که گره توسل دل عاشق محمد , بر ضریح امام همچنان محکم , بسته مانده بود .


بخش حریم رضوی