تبیان، دستیار زندگی
ساعتی در تب و التهاب سوختم . وقتی حرارت فروکش کرد...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

صدای بهار


نام شفا یافته: آقای عین . نون . سی ساله /  اهل : تربت جام /  نوع بیماری : دیسک کمر /  تاریخ شفا : 30/ 1/ 1382

سال قبل درست در چنین ایامی , ذوق سفر به سرم زد و شوق زیارت زائرم کرد . کوله عشق بر دوش کشیدم و راهی سفر شدم . فاصله تربت جام تا مشهد زیاد نیست و من در طول سال چندین بار به زیارت نائل می شدم , اما این بار گویی با همیشه تفاوت داشت . این سفر , پرواز دل بود تا خدا و من با پای دل راهی شده بودم , به قصد صفای روح و جلای دل .


بعد از آنکه دو سال درد کشیده بودم و درمان افاقه نکرده بود , تصمیم گرفتم که شفایم را از امام (ع) بخواهم .

عید نوروز را میهمان آقا شدم و بر هفت سین عشق به مولا , دخیل نشستم . هر روز به زیارت می رفتم و ساعتها در محراب پر جذبه پنجره فولاد به اعتکاف می نشستم . آنروز هم مثل روزهای قبل , وضو گرفتم , نماز خواندم و پشت پنجره فولاد , در حالیکه با حالتی چشم به راه و منتظر , به ضریح آقا نگاه می کردم , به اختلاط با ایشان مشغول شدم و مثل یک طلبکار با او شرط و پی کردم :

شفایافتگان / صدای بهار

من دست خالی بر نمی گردم آقا . توخودت می دانی و خدای خودت . من می گویم که اگر خداوند متعال ترا به مشهد کشانده و حرم ات را در این شهر زیارتگاه عاشقان و قبله گاه سالکان قرار داده است , حتما حکمتی در کار بوده است. شاید خواسته است که به وسیله تو و با شفاعتت , گره از کار بنده هایش باز کند .

پس اینک شال خود را به ضریح پنجره فولادت گره می زنم و قسم می خورم تا گره از مشکلم نگشایی , آنرا باز نکنم .

ای امام هشتم , دخیل کرم و بزرگی تو هستم. التفاتی کن و از خدا بخواه در این نوروز شاد , دل غمگین مرا هم شاد گرداند .

همینطور صریح و با زبان تندی با امام حرف می زدم , که بیکباره بدنم داغ شد . گر گرفتم و مثل وقتیکه چایی داغ بخوری و دل و روده ات آتش بگیرد , آتش گرفتم و همه جانم سوخت . وهم برم داشت . با خود اندیشیدم که نکند از تندی لحن سخنی که با آقا داشته ام , خدا بر من غضب کرده است ؟

ساعتی در تب و التهاب سوختم . وقتی حرارت فروکش کرد و درد از تنم بیرون رفت , احساس آرامشی همه وجودم را فرا گرفت . دیگر از آن درد جانکاه , که همه جانم را می سوزاند و تا مغز استخوانم نفوذ می کرد خبری نبود . به جایش حسی از رخوت و سستی بر اندامم مستولی شده بود . از جا برخاستم و همینکه خواستم گره شالم را از ضریح پنجره فولاد باز کنم , با تعجب آنرا گشوده یافتم . مثل آفتاب شفاف بهار لبخند زدم و فریاد شادی ام , زیر طاق بلند آسمان پیچید و بالا رفت و تا خدا رسید .

***

از دکتر که برگشتم , طوری دیگر شده بودم . دیگر از آنهمه تشویش و اضطراب و دلواپسی , خبری نبود . آنچه بود , سکوت بود و اطمینان , و حس غریبی از شادمانی و غرور . حسی که تا آن موقع , بدین مرتبه از شادی در من نبود .

دکتر وقتی نتیجه آزمایش را دید , لحظه های زیادی را در سکوت گذراند . بعد نگاهش را به من دوخت و مدتی چشمانش بر روی من ثابت ماند .پس آنگاه سکوتی را که میان من و او حائل شده بود, شکست و گفت :

- یکبار دیگر آنچه را که در مشهد بر تو گذشته است , برایم بگو .

دوباره شرح ماجرایی را که بر من آمده بود , برایش گفتم . حرفهایم که تمام شد , به صورتش دقیق شدم .چشم و حس اش در سکوت بود , اما پیدا بود که اندیشه اش پر از فریاد است . دو قطره اشک به آرامی از گوشه چشمانش سرک کشید , بر شیار صورتش دوید و بر روپوش سفیدش فرو نشست . دستمالی بر داشت و اشک از نگاهش گرفت و گفت:

شفایافتگان / صدای بهار

شما دیگر نیازی به عمل جراحی نداری . آن آتش و حرارتی که در حرم آقا بر وجودت نشسته , کار خودش را کرده است . تو شفا گرفته ای .

سپس بر برگه ای نوشت :

( بدینوسیله گواهی می شود که آقای (عین . نون) دچار عارضه دیسک کمر بوده و تحت معالجه من قرار د اشته است که می بایست در اسرع وقت مورد عمل جراحی قرار بگیرد . اما پس از معاینه و آزمایش مجدد , تصریح می گردد که دیگر نیازی به درمان و همچنین عمل جراحی نمی باشد . )

دکتر محمود هاشمی . متخصص و جراح مغز و اعصاب . دارای نظام پزشکی شماره 20978 .


بخش حریم رضوی