تبیان، دستیار زندگی
اما مادر شبی به سراغم آمد و همه واقعیت را عریان و واضح...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تولدی دوباره


نام شفا یافته : حمیدرضا ثابتی / نوع بیماری : سرطان خون . نارسایی کلیه . لکنت زبان / تاریخ شفا : 8/6/1374

زار و ضعیف و زردم . مثل یک چوب خشک . حتی وزش نسیمی , ممکن است ساقه خشک و موریانه جویده تنم را بشکند . درد تا مغز استخوانم نفوذ کرده است و مرا از درون می کاهد . در بهارسبز جوانی به پاییزی برگ ریز و سرد رسیده ام .


بی پروا و شاد در دنیای آبی جوانی غرق شده ام . دلم می خواهد نویسنده شوم . از کودکی با کتاب انس و الفتی عمیق داشته ام . می خواندم و می نوشتم . آرزو داشتم روزی برسد که نوشته هایم را با تیراژ بالا به چاپ برسانم . آرزویم را برآورده خواهم کرد . باید تلاش کنم . اینکار را می کنم . من هنوز خیلی جوانم . می توانم . باید بتوانم .

شفایافتگان / تولدی دوباره

حالا فقط یک آرزو دارم . سلامتی . آخ که چقدر کیمیا و گرانبهاست . اگر آن را به کف آورم , دیگر از خدا چیزی نمی خواهم . تا عمر دارم شکرگزارش خواهم بود . انسان وقتی چیزی را دارد قدر و منزلتش را نمی داند , اما همینکه آن را از کف داد , در می یابد که چه کالای ارزشمندی را از دست داده است . من حالا قدر سلامتی را می دانم . حالا می فهمم که خدا چه نعمتهای بزرگی را به ما داده است . راستی با خدا تومان پول هم می توان کمی سلامتی خرید ؟

نوشته ام را برای مجله ای می فرستم . چاپ می شود . از خوشحالی در پوست نمی گنجم . آنرا به همه نشان می دهم . در باورم چنین می انگارم که همه مطلب مرا خوانده و از آن لذت برده اند . می پندارم همه مردم شهر مرا می شناسند .

آری . همه مرا می شناسند . همه برایم دلسوزی می کنند . دکترها و پرستارها و بیماران اتاقهای دیگر , همه فهمیده اند که مبتلا به مرضی هستم که درمانی ندارد . بدخیم ترین نوع سرطان . خون .

- خون, ردی سرخ را در پس عبور گامهایم بر ساحل نقش می کند . گویا جسمی تیز , کف پایم را بریده و من سوزش آن را کمی بعد حس کرده ام . قدم به دریا می گذارم تا سردی آب و شوری دریا , زخم و سوزش آنرا مرهم شود . اینچنین می شود و خون بند می آید .

هربار که خون می بینم . حالم دگرگون می شود . سه سال است که در چنگال این دگرگونی و بیم و هراس اسیر هستم و دم بر نیاورده ام . سرطان به همه اندامم نفوذ کرده و کلیه هایم را بطور کامل از کار انداخته است . دیگر با روز بیگانه ام . همه ایام من شب تار و سیاه است . شبی که ماه ندارد . آسمانش تهی از ستاره است .

دکترها جوابم کرده اند , اما پدر و مادر و همسرم می خواهند این واقعیت سیاه را از من پنهان کنند .

قیافه های رنجور و ناامید و نگاه های اندوهبار و مایوس و پر از گریه شان , همه چیز را برملا می سازد .

مرگ بر من رخ نموده است و باید حضور بی موقعش را پذیرا باشم .

همیشه به اینجای فلاش بک ذهنی ام که می رسم , همه احساساتم تیره می شود . دیگر از آن احساس گاه فرحناک و گاه گنگ و خاکستری نشانی نیست . هر چه هست, اندوه است . درد است . ظلمت است و سیاهی است . بی حتی روزنه ای خرد و کوچک به نور و روشنایی .

عطر مرگ در فضای خانه پیچیده است و نوای هجرت زود هنگام پسر بی پروا و شاداب خانواده , بر زبانها جاریست . جالب آنجاست که , همه سعی بیهوده و عبثی دارند که این حقیقت تلخ را از من پنهان دارند .

اما مادر شبی به سراغم آمد و همه واقعیت را عریان و واضح برایم توضیح داد . بعد با صدایی پر از آرامش و سکون گفت :

- می خوام ببرمت مشهد . اونجا دخیل ببندمت و شفاتو از آقا بگیرم . دلم قرصه . اگه تو هم دلتو قرص و محکم بکنی , فردا راهی می شیم .

من بودم و تشویش .... اضطراب .... دلواپسی . اگر در این سفر نتوانم شفایم را بگیرم , چه خواهد شد ؟ آیا باز هم دل قرص و پر امید مادر , مملو از ایمان باقی خواهد ماند ؟ اگر چنین نباشد , تکلیف من چیست ؟ بروم یا نروم ؟

آیا ابر تشویش ذهن مغشوش این بیمار عطر مرگ به دماغ خورده , با نسیم این سفر روحانی , تکه تکه و نابود خواهد شد و یا ابری تیره تر از کهربا , آسمان این ذهن پر همهمه و پر غوغا را فرا خواهد گرفت ؟

باید به خورشید امید , اجازه طلوع دوباره بدهم .که می دهم . باید آسمان دل را از ابر یاس , خالی و ابر پر بارش رجا را بر بلندایش بیاویزم , که چنین می کنم . دیگر چیزی نمی ماند , جز آغاز یک سفر عاشقانه.

فردا راهی می شویم .

***

شفایافتگان / تولدی دوباره

از دور , ستاره ای کوچک و پر نور هویدا می شود . پیش می آید و هر چه نزدیکتر می شود , بزرگ و بزرگتر می گردد. روشنایی و تلالو اش فزونی می یابد و انوار نقره گون اش همه اطرافم را فرا می گیرد . از میانه انوار نقره ای , شکلی در برابر چشمانم نقش می گیرد و شمایل زیبای مولایم پدید می آید . مثل طفلی که تازه زاده شده است , تولدی دوباره پیدا می کنم . روحم سبک می شود و جسمم خالی از ضعف و سستی می گردد . مولا به اذن خداوند , با لبهای مبارکشان جانی تازه در کالبد وجودم می دمند . من از انتهای نیستی , به آغاز دوباره هستی لبخند می زنم . از شادی فریاد می زنم و با صدای بلند می گریم . دستهای تمنای زائران عاشق و واله و مفتون , مرا تا آسمانها بالا می برد . جسمم در موج دستهای پر خروش شنا می کند و روحم در پرواز به سوی احساسهای لطیف و زیبا , تا دوران کودکی ام رجعتی دوباره می یابد .

***

باز هم آبی دریاست و بیکران نیلی آسمان , دل به سینه هم سپرده , تا بی نهایت نگاه , ذلال و صاف.

بی هیچ خدشه ای از ابر و غبار و دود . پاک پاک .

دیگر ناامید نیستم . حتی اگر همه بگویند نه . من آری هستم . اگر همه قطع امید کنند و آیه یاس بخوانند, من سرشار از امید و رجا خواهم بود . دیگر دلم قرص و محکم است , می دانید چرا ؟ چون ایمان دارم . می دانم کسی آن بالا هست که ما را با همه دلهای بزرگ و کوچیکمان , با همه امیدها و ناامیدی هایمان می بیند . او نیک می داند در دلهای ما چه می گذرد . و خودش چاره ساز همه مشکلها و دردها و آلام سینه ها خواهد بود . من یقین دارم.


بخش حریم رضوی