تبیان، دستیار زندگی
خدایا من هنوز جوانم . آرزو دارم . چرا باید دردی جانکاه ...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اشک شفا


نام شفایافته : زهرا غلامعلی / نوع بیماری : تومور استخوان

دنیا به چشمانش تیره و تار می شد و نمی دانست که به کدامین گناه ناکرده اینچنین مورد عذاب الهی قرار گرفته غافل از آنکه خداوند امتحان سختی را برایش تدارک دیده بود. دستش را به دیوار گرفت و بر روی صندلی نشت و در امتداد راهروی پیش رو به روز های گذشته سفر کرد.


آنروز هوا خشك و زمستانی و سرد بود. گویی كه ابری در آسمان قصد باریدن داشته باشد. وقتی از خانه بیرون آمد ، زردی آفتاب سرد غروب زمستان بر بام و دامنه دیوار كوچه ماسیده بود و خورشید بی رمق ، هم چون مرد خسیسی ، آخرین اشعه های زرد و بی رنگش را از سر شاخه های درختان بلند سپیدارهای تبریزی جمع می کرد، تا قبل از رسیدن سپاه تاریکی ، در پشت کوه مغرب از نگاه شب پنهان شود. سوزی می وزید و آمدن شبی سرد و زمستانی را نوید می داد .

شفایافتگان / اشک شفا

از كوچه گذشت و وارد خیابان اصلی شد . اینجا باد جولان بیشتری داشت و سوز و سرمایش تن سوز بود .چادرش را به دور تنش محكم كرد تا شاید که از ضربه های ظالمانه شلاق باد در امان بماند . اما باد دست بردار نبود و با هر وزشی دور تنش می پیچید ، چادرش را به بازی می گرفت و لرز را بر اندامش می ریخت. دندانهایش از شدت سرما، کیپ شده بودند . قدمهایش را تندتر کرد و طول خیابان تا رسیدن به داروخانه را با گامهای بلندی طی نمود . این جوری سرما را کمتر حس می کرد . وارد دواخانه که شد ، گرمای متبوع فضای بسته آنجا ، حالش را بجا آورد . دفترچه مادر را روی پیشخوان ، در صف نوبت قرار داد و کنار بخاری كه با شعله های آبی بلند می سوخت ، نشست . گرمای لذتبخش بخاری یخ وجودش را آب کرد . با ورود هر نفر به داروخانه ، سوز و سرما هم با او به درون می ریخت و تا جایش را هوای گرم پر كند ، لحظاتی طول می كشید . نسخه پیچ نام مادر او را صدا زد . از جا برخاست ، دوای مادر را گرفت و از داروخانه بیرون آمد . غروب خورشید ، اخگر به آسمان ریخته بود و چند تکه ابر کوچک مسی را در کوره مغرب ، داغ و قرمز می کرد . دوباره باد در لابلای چادرش پیچید و سرما را در تن و وجودش ریخت . دندانهایش با صدا به هم خوردند و استخوانهایش از شدت درد سوخت . سوز سرما کار خودش را کرد و وقتی به خانه رسید ، آشکارا می لرزید .همانشب تب کرد و در بستر افتاد و فاجعه آغاز شد

***

قطره اشكی که در سلول نگاهش زندانی شده بود ، از حصار مژگان سیاهش گریخت و در جاده زرد و استخوانی گونه اش به سرعت دوید و در شكاف پیراهنش پنهان شد

نگاهش را باز کرد . دكتر هنوز داشت در اتاق دیگر با شوهرش پچ پچ می كرد .غافل از آن كه زن همه گفتگوی او با شوهرش را شنیده است

متاسفانه بیمارتان دچار تومور بدخیم استخوانی شده است

یعنی یک سرما خوردگی ساده ، تبدیل به درد لاعلاج شده ؟

بله . متاسفانه ساده انگاشتن بیماری ، باعث شده بیماری گسترش پیدا كند و به كلیه ها آسیب برساند

یعنی ....؟

اگر بیماری پیشرفت بیشتری داشته باشد ، ممكن است كلیه ها را از كار بیندازد و حتی باعث كوری او شود

در باز شد و شوهر درحالیكه با لبخندی تصنعی به سوی او می آمد، گفت

چیز مهمی نبود . دکتر گفت یك سرماخوردگی جزئی است

بی اثر سعی داشت با گفتار و حرکاتش چنین وانمود کند که اتفاقی نیفتاده و بیماری او چندان مهم نبوده است . اما زن باور داشت که به انتها رسیده است . لرزی به تنش نشسته بود که از سرما نبود ، از ترسی بود که به دلش آمده بود . وحشت در وجودش رخنه کرده بود و آزارش می داد . یادش آمد که کسی به او گفته بود: هیچوقت بیماری آدم را نمی کشد ، بلکه ترس از آن است که انسان را به نابودی می کشاند

خواست دیو ترس را از وجودش بتاراند . اما نتوانست . پریشانی در تن بیمارش چنان دویده و ریشه گسترانیده بود که او بی رمق تر از آن بود که توان یارائی اش در برابر آن باشد .تنش تبدار بود ، اما وجودش را هوای سرد پوشانده بود . مدام می لرزید . گویی در برف و کولاک اسیر شده باشد.

کم کم بیماری خودش را بیشتر نمایاند . تعبیر دکتر به وقوع پیوست و کلیه های زهرا از کار افتاد . نور از یکی ازچشمانش رفت و با چشم دیگر هم تار و ناواضح می دید

دیگر توان آنرا نداشت که جلوی حجم افکار بی افسار را بگیرد . مرگ در برابرش می رقصید . زمستان رفته بود ، اما روح سرما هنوز در وجودش باقی مانده بود.

شوهرش مثل شمع در کنار او می سوخت و ذره ذره آب می شد . از هر کاری که بتواند حتی برای لحظه ای او را به وجد آورد و از اندیشه بیماری بیرونش آورد ، دریغ نمی کرد .اما فایده ای نداشت . یکروز به او گفت:

برویم مشهد . چطوره ؟ هم زیارت ، هم شفاخواهی

از شنیدن این پیشنهاد پر از شادمانی شد . خاطرات شیرین سفر قبلش به مشهد در پره های لطیف ذهنش موج زد و خاطرش را غرق در لذت کرد

موافقم . کی حرکت کنیم ؟

همین فردا

***

خورشید همه آغوششش را توی کویر ریخته بود . اتوبوس زوزه کشان ،جاده ای را که مثل طنابی بزرگ و پیچا پیچ ، در وسط بیابان افتاده بود ، طی می کرد . زهرا سر بر شانه شوهرش گذاشته و در خیالی خوش فرو رفته بود . نوعی خوشی درونی توی دلش ورجه ورجه می کرد . درد را بکلی از یاد برده بود . به سفری می اندیشید که شاید انتهایش شفا باشد . شاید . شاید . شاید

این جمله را چند بار با خود تکرار کرد . تا آنروز هیچوقت تا به این اندازه به شایدها امیدوار نبود . اما حالا ... عجیب بود که پر از باورهای کودکانه بود

لحظه ای با خدا حرف زد و شرط و پی کرد

خدایا من هنوز جوانم . آرزو دارم . چرا باید دردی جانکاه ، شادی را از زندگی ام برباید و اندوه را جایگزین همیشگی اش کند ؟ خداوندا من زندگی را دوست دارم . با امید می آیم ، مپسند که ناامید برگردم . من به نزد کسی می آیم که نشان از رحمت بی شائبه تو دارد . در حرم او بست خواهم نشست و عاجزانه شفایم را طلب خواهم کرد . اما نه از او ، یلکه از تو شفا می خواهم . او تنها واسطه میان خواهش من و عنایت توست . پس به آبروی عزیزش ، خواهشم را بر آورده ساز . آمین .

***

از حرم و از کنار پنجره فولاد ، پنجره امیدش را به سوی خدا گشود و نه با قفل یا تکه ای پارچه و یا طناب و نخ ، که با همه دلش ، قفل امیدی به ضریح کرامت امام (ع) محکم کرد و آنقدر گریست تا خواب بر چشمانش حاکم شد

در خواب بود یا بیداری ؟ نمی دانست . اما چشمهایش ، بسته بود که نوری از درون حرم بر آن تابیدن گرفت . گویی کسی به نگاه بسته اش، چراغی انداخته و به سمت او می آمد

نور آنقدر پیش آمد تا حرارت و گرمایش را حس کرد . داغ شده بود . داغتر . و نور در برابر نگاه بسته اش ، مدام رنگ عوض می کرد . سفید ، آبی ، بنفش ، قرمز و سبز

شفایافتگان / اشک شفا

صدایی از دور توی هوا موج خورد و جلو آمد و بر پره گوشهایش نشست . گوشش را تیز کرد . کسی قرآن می خواند . صدا تا بیخ گوشهایش آمد . گویی کسی در کنار گوش او نجوا می کرد . نوای غریبی داشت . مثل حریر نرم و لطیف بود. پر از لطافت اکسیری بهار، لطافتی که آدمی را مست و دلخوش می کرد و با خود به باغ خاطره ها می برد . زهرا در باغ خاطره ها می دوید و از درختان پر شکوفه بهار گل می چید . انگار در زمین نبود . بیمار هم نبود . کودک بود . سالم . سرزنده و قبراق . مثل پرنده ای در هوا ، سبک ونرم و بی وزن . همه باغ پر از صدای آواز بود . صدای چهچهه بلبلان زیبا

یکباره نور رفت و صدا خوابید . آرام آرام نوای زمزمه و دعای زائران جای سکوت را پر کرد . زهرا پلکهایش را گشود . جمعیت در نگاهش پیدا شدند . نگاهش را چرخاند تا رسید به مادرش که کمی آنسوتر دعا می خواند و با چشمان پراز اشک التماس می کرد

زهرا نگاهش را از مادر به آسمان و به پرواز کبوتران و به گنبد زرد طلایی حرم و به پرچم سبزی که با وزش نسیم بهاری می تابید و صدایش در فضا می پیچید ، داد و با هردو چشم مملو از نگاهش گریست.


بخش حریم رضوی