تبیان، دستیار زندگی
آقا دستهایم را کنار هم قرار دادند و اندازه گرفتند . عجیب بود...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

راه خدا


نام شفایافته: فاطمه سادات مرتضوی نجف آبادی / اهل: تهران / نوع بیماری : شکستگی دست و عدم رشد آن

همیشه خدا از خودم می پرسیدم ، این اسم را کی برای خدا معین کرده است ؟ اصلا این نام چه معنایی دارد ؟ و چرا خدا را به این اسم می نامیم ؟


مدتها این سوال مثل خوره به جانم افتاده بود و جوابی برایش نداشتم. تا اینکه یک روز توی امامزاده صالح ، بعد از زیارت ، از آقایی پرسیدم .

- ببخشید آقا . خدا یعنی چه ؟

لبخندی زد و گفت :

- خدا یعنی به خود آمدن انسان .

بعد حدیثی از امام علی (ع) را خواند که :

شفایافتگان / راه خدا

هر کی خودش را بشناسه ، به یقین و باور خدا را شناخته است .

دستهایم را بالا می برم و از ته دل خدا را صدا می کنم .

در باز می شود و تو را از اتاق عمل بیرون می آورند . اشکهایم را پاک می کنم و به دنبال برانکاردت می دوم . منتظر و دلواپس بر بالینت می نشینم و تا به هوش آمدنت دعا می خوانم. منتظر و امیدوارم ، تا لبخند کودکانه ات دوباره زنده ام کند .

چند روز در بیمارستان می مانی . چند روزی که برای من حکم چند سال را دارد .

وقتی که مرخص شدی ، خدا را شکر کردم و از او خواستم که همه مریضها را شفا بدهد . ته دلم خوشحال بودم که دخترم بهبود یافته است . اما دریغ ... تو شفا نگرفته بودی . این را کی فهمیدم ؟ وقتی که دیدم دست شکسته ات رشد نمی کند و تو هر چه بزرگ و بزرگتر می شوی ، دستت همچنان خرد و ریز و کوچک مانده است .

آه .. خدای من ، چقدر می خواهی مرا مورد امتحان خودت قرار دهی ؟ قبول ، رفوزه درگاهت هستم . ارفاقی کن به قبولی .

دکترها آب پاکی را روی دستم می ریزند :

- این دست خوب شدنی نیست . صفحه رشد دست از کار افتاده و امکان علاجش نیست . ما فقط توانستیم از قطع شدن دست جلوگیری کنیم . همین .

همین ؟ پس رحمت خداوندی چه ؟ رحیمی اش کجاست ؟ من که صبور این رحمت و عنایت بودم . پس چه شد ؟

گله ام را از خدا در دل پنهان می دارم و با خود به مشهد می آورم . به زیارت بنده خوب خدا ، رضا (ع) . زیارتی و شاید هم شکوه و شکایتی .

ای بنده خوب خدا ، تو که درپیش او آبرو داری ، ازش بپرس چرا ؟ بخدا اگه بچه ام پسر بود ، این همه عجز و التماس نمی کردم . ولی اون دختره ، آخه دختر چلاق ، مگه جز رنجه و عذاب؟ خودت عنایتی کن و به آبرویی که در نزدش داری ، شفیع دخترم باش و شفای او را از خدا بخواه .

پشت پنجره فولاد می نشینیم و می گرییم تا صبح . دم دمای فجر است که خوابم می برد . تو هم سرت را روی زانوی من می گذاری و می خوابی. حالا خوابمان می برد یا نمی برد ؟ نمی دانم . فقط می فهمم که با لرزش بدن تو از خواب می پرم . وقت اذان است . موذن اذان می دهد و تو به شدت می لرزی . بغلت می کنم . می بوسمت . از خواب بیدار می شوی . لرزش بدنت می ایستد . به نقطه ای خیره می مانی و لحظاتی را در سکوت به من خیره می شوی . می خواهم برخیزم و برای وضو گرفتن از تو دور شوم ، که صدای لرزانت مرا در جا میخکوب می کند .

- مادر .

شفایافتگان / راه خدا

- جان مادر .

- خواب دیدم .

- خیره مادر . چه خوابی ؟

- خودش بود ، با یه شال سبز ، با صورتی نورانی .

- از کی حرف می زنی؟

- از امام (ع) .

- چه خواب دیدی ؟ بگو.

- امام را در خواب دیدم که با تعداد زیادی بچه های هم سن و سال من به حرم آمدند . امام (ع) روی منبری نشستند و بچه ها در گرد من، دور تا دور منبر حلقه زدند . امام (ع) به بچه ها گفتند : دوست دارید که با هم برای سلامتی فاطمه دعا کنیم ؟ بچه ها سری تکان دادند و دستهای کوچکشان را بالا آوردند . امام گفتند :

خدایا تو را به پاکی و زلالی روح این بچه ها قسم ات می دهم ، فاطمه را شفا بده . بچه ها آمین گفتند . امام (ع) از جامی که در دست داشتند، مقداری عطر روی دستم ریختند و گفتند : ما برایت دعا کردیم . مانده آمین تو .

آمین گفتم و بیکباره لرزم گرفت . با هول و هراس از خواب بیدار شدم در حالیکه همچنان می لرزیدم . مثل بیدی بر سر راه باد .

تو را بغل می کنم و بر دست معیوبت بوسه می زنم . عجیب است ، دستت بوی عطر غریبی می دهد. عطر شفا.

چهل روز از این ماجرا می گذرد و تو دوباره خواب می بینی .

- خواب دیدم مادر . یه خواب عجیب . یه خواب غریب .

- بگو دخترم . من خواب صادقانه تو را باور دارم .

- امام (ع) به دیدنم آمدند . دستم را بالا و پایین دادند و گفتند : دستت چطوره فاطمه ؟ رشد می کنه یا نه ؟

گفتم : نه آقا . همانطور کوچک مانده . به بزرگی خودتان قسم که خجلم از این دست چلاق . شفایم بدهید آقا . شفا .

آقا دستهایم را کنار هم قرار دادند و اندازه گرفتند . عجیب بود ، دست معیوبم درست به اندازه دست سالمم رشد کرده بود . گفتند :

دست تو که خوب شده . عیبی نداره .

از شدت خوشحالی فریادی کشیدم و از خواب بیدار شدم .

دستت را می گیرم و با دست دیگرت اندازه می کنم . حسی در من می گوید که دست معیوبت به اندازه قابل محسوسی رشد کرده است.

بی معطلی ترا به نزد پزشک معالجت می برم . همه ماجرای مسافرت مشهد و زیارت و خواب ترا در حرم و خواب دوشینه ات را برایش تعریف می کنم . نگاهی به دستهای تو می اندازد و سپس شانه ای بالا انداخته و می گوید :

دچار اوهام شدید خانم . این دست خشکیده ، با گذشته اش هیچ تفاوتی نکرده است. عصبهای دست ایشون از بین رفته اند و امکان چنین ادعایی اصلا ممکن نیست .

با ناامیدی از مطب بیرون می آییم . خورشید از آسمان بر زمین اشک نور می بارد . شعاع آفتابش چشمان خسته ام را می آزارد . لحظه ای می ایستم و با خود و در خود می گریم . تو دستم را می فشاری و مرا به خود می آوری .

- گریه نکن مادر. گریه نشونه یاسه . تو که مایوس نیستی . هستی ؟

اشکهایم را پاک می کنم و در نگاهت می خندم .

- نه مادر . من پر از امیدم .

دستم را می کشی و من به دنبالت هروله می آیم . می خواهم از تعجب سکته کنم . تو با دست معیوبت ، دست مرا گرفته و به دنبال خود می کشانی .نمی توانم کلامی بر زبان بیاورم . سکوت می کنم و در پی ات هروله می آیم ، نگاهم را به خورشید می دهم و از ته دل خدا را شکر می گویم .

من به خود آمده و به خدا رسیده ام .


بخش حریم رضوی