باران شفا
نام شفایافته : فرنگیس یوسفی / سن : 48 سال / اهل : شیراز / نوع بیماری : عفونت و وجود غده و درد در سینه /
تاریخ شفا:1389
به اطرافش نگاه میکرد هوا بدجوری بق کرده بود و میل به گریستن داشت . مثل دل غمزده او . سرش را تکیه ضریح داد و نگاهش را بست . چشم دلش وا شد.
نوری از آسمان ، همراه با اولین قطرات باران بر زمین تابید و بر او ، که کنجاله و مچاله از سرما ، به دیوار چسبیده بود و می لرزید .
از تابش نور، گرمایی را در وجودش حس کرد . گرما به درونش نفوذ کرد و او را پر از آرامش نمود .
گره طنابی را که به رسم بندگی خدا بر گردن بسته و آن سر دیگرش را به نیت سپردن به دست خدا ، بر مشبک پنجره فولاد گره زده بود ، تا به شفاعت صاحب ضریح و عنایت خداوند ، گشوده شود و او مرادش را بگیرد ، وا شد و بر روی پایش افتاد . نگاهش را با شگفتی باز کرد و با تحیر دید که دیگر سر طناب نیز باز شده و دو سر وا شده طناب در برابر چشمانش بر روی زمین افتاده است .
از شدت شوق فریادی زد و شنید که اصوات شکر ، از زبانش به بیرون می ریزد . او که تا لحظه ای قبل، زبان گفتن نداشت ، حال با زبان خویش شکر می گفت و خدا را سپاس می گفت .
نگاهش را به آسمان قیرگون ابرآلود داد ، تا اشک ابر ، صورتش را شستشو دهد . آنقدر خوشحال بود که سرما را حس نمی کرد و سوز سرد بوران و باد پاییزی در وی اثری نداشت . هر چه خوشحالی در عالم بود ، به دلش نشست و او را پر از شادمانی کودکانه کرد .
چادرش را به دور تنش پیچید و کنار ضریح نشست . از میان مشبکهای پنجره فولاد ، نگاهش را تا ضریح حرم دواند و در اندیشه بیدارش به خلوت یادهای قدیم رفت . خیزاب خاطرات ، او را به کام خود کشیدند و در پیچ و تاب یادبودهای کهنه گم شد .
کودک بود و پر سوال . با مادرش به مشهد آمده بود . به زیارت . اما او بیشتر در انبوهی جمعیت و کبوتران در پرواز و گلدسته و گنبد طلا و بیرقی که بر فراز آن با عبور نسیم می تابید و صدا می داد ، مبهوت شده بود .
- این کفترا مال کیه ؟
او پرسید و مادر در جوابش لبخند زد :
- معلومه ، مال امام رضا (ع) .
- امام رضا این همه کفترو واسه چی می خواد ؟
- نمی دونم . شاید هر کبوتر یه فرشته است . یا سفیر یه زائر و شایدم روح زائرای دل شکسته ای که نتونستن به زیارت بیان .
- چرا زائرا به زیارت امام رضا (ع) میان ؟
- خب هر کی نیتی داره .
- ما چی ؟
- ما هم این راه دور و اومدیم که حاجت بگیریم .
- حاجت چیه ؟
- درخواستی که ما از امام(ع) داریم .
در شیراز زندگی می کرد . آنجا که تابستانها ، کوچه هایش پر از بوی خوش اقاقیا می شود و آدم در گذر از آن غرق در سرمستی می گردد. زندگی اش همچون گل زیبا بود و پر از عطر مهربانی و عشق . با همسر و فرزندانی خوب و صمیمی.
اما گویی شادی ، مسافر موقت این زندگی آرام بود . عصر یک روز پاییزی که درختها هم در برابر باد خزان جامه تهی می کردند ، تندباد حادثه ای ، رخت شادی را از درخت زندگی او جدا کرد .
دردی به جانش افتاد که صدا را در گلویش خفه کرد. جز آه، کلامی به گفتن نداشت. تک سرفه های دلخراش، چون صدای شلاق مرگ در فضای سرد و بی روح اتاقش می پیچید. هرگاه سرفه به سراغش می آمد، مثل آن بود که کسی به سینه ا ش خنجر فرو می کرد. خس خس و درد سینه چنان آزارش می داد، که بارها حتی آرزوی مرگ کرده بود. گفته به زبانش نمی آمد . گویی گنگ و لال شده بود . وقتی می خواست چیزی بگوید ، حرف در میان لبانش می خوابید. آنوقت او در گوشه ای کنجاله می شد و دستها را زیر چانه می داد . نگاه ماتش به کنجی خیره می ماند و بی کلام ، بر دردهایش می گریست . این کار هماره او بود به وقت درد .
یک روز که در زجر بیماری ، در خویش فرو رفته و نگاهش دور بود و دردآلود ، خاطره ای بیادش خزید . خاطره خوش زیارت . نیت . حاجت .
در درونش غوغایی برپا شد ، یادش به کوچه پس کوچه های کودکی سرک کشید و روزهای خوب زیارت در خاطر بیمارش زنده شد .
یادش آمد که مادرش می گفت : زائرای امام رضا (ع) هر کدام به نیتی و حاجتی به زیارت میان .
پس حالا که او پر از حاجت و نیاز بود ، چرا زائر امام نشود ؟
از این خیال وجد انگیز ، موجی از احساس ، دریای وجودش را متلاطم کرد .موجی که با همه تلاطمش ، پر از آرامش و فرح بود .
بار سفر را بست ، دل را برداشت و راهی شد .
دو سال رنج و دردش را با ریسمانی به ضریح پنجره فولاد گره زد و به امام (ع) گفت :
همه شرط و بیع هایش را که با امام (ع) کرد . در کنار ضریح نشست . انتظارش پر از امید بود .هوا نیز پر از سرمای استخوان سوز پاییزی. به روی خود نیاورد . غروب رسیده بود که باد ، ابرهای سیاه و ضخیمی را تن پوش آسمان کرد . سرما بیشتر شد . کسی به او گفت که بهتر است به داخل حرم برود . اما او گفت : طنابی را که به حاجت بر ضریح بسته ام ، باز نخواهم کرد ، تا شفایم را از آقا بگیرم . سرما که سهل است ، اگر از آسمان تگرگ و سنگ هم ببارد ، باز من این دخیل بندی به عنایت آقا را رها نخواهم کرد ، تا آنگاه که کامروایی نصیبم شود .
زل زده بود به روبرو . به ضریح زرد و طلایی پنجره فولاد . آنجا که همه امیدش را گره زده بود به مشبکهای آن . به نیت شفا .
کی چشمهایش را بست ؟
خوابش برد یا نه ؟
رویا بود که دید ، یا واقعیت ؟ نمی دانست . گیج و منگ شده بود . در وجودش دو قطب متضاد در درگیری مداوم بودند . خوف و رجا . بیم و امید . شادمانی و یاس . شادی و غصه . گریه و خنده .
الآن ماهها از آن رخداد غریب و زیبا می گذرد و او حتی یکبار هم زشتی آزار آن درد را ندیده و حس نکرده است . گویی درد برای همیشه از او دور شده است .
بخش حریم رضوی