
همسایه مهربانی
شفا یافته : معصومه طاهری یازده ساله / نوع بیماری : صرع / اهل : قوچان
روز های خوب سپری می شد همه چی خوب بود مدرسه، خونه، مامان و بابا. فقط هوا سرد بود. گذشت و گذشت تا به یکباره همه چه رنگ عوض کرد و تغییر کرد گویی امتحان بزرگی در حال شروع شدن بود.
آن روز از مدرسه به خانه آمد ، هوای پائیزی قوچان سرد و استخوان سوز بود . قدمهایش را تندتر كرد تا زودتر به خانه برسد و از سوز سرما در امان باشد .

از پیچ آخرین خیابان منتهی به خانه شان كه پیچید ، دیگر نفهمید چه شد، سرش یكباره گیج رفت، چشمانش به سیاهی نشست و دردی درتمام بدنش جاری شد . سعی كرد دستش را به دیوار بگیرد تا مانع از افتادنش باشد ، اما نتوانست. دیگر هیچ یک از اعضای بدنش دراختیار او نبودند، کتابها از دستش رها شدند . باد چادر سیاهش را برد و جسم بی حرکتش چونان چوبی خشک برزمین افتاد.
به هوش که آمد ، تا چشمان بی رمقش را گشود ، نگاه گریان مادر را دید و چهره پر بیم و هراس پدر را . هر دو به دلواپسی و انتظار، بالای سرش نشسته بودند و او را می نگریستند . لبخندی برچهره پدرنشست ، خم شد و پیشانی دختر را بوسید.
گفت : باید دکتر را خبر کنم .
مادر با گوشه چادرش ، اشک از نگاهش زدود و دختر را به آغوش گرفت . دختر نگاه پر حیرتش را در فضای اتاق چرخاند و با تعجب پرسید : من کجا هستم مادر؟
مادر دختر را در آغوشش فشرد و با مهربانی گفت : چیزی نیست دخترم ، خوب می شوی انشاا....
اما قلبش پر از دلهره و یاس بود . دختر خوب نشد و دکتر و دارو هم افاقه نکرد . هیچ نشانی از بهبودی و شفا در حال دختر پدید نیامد. مادر تصمیمش را گرفت . اسباب سفر را مهیا کرد و همراه دختر راهی شد . دختر دیگر به هر روزه نزد دکتری رفتن، عادت کرده بود. پس اعتراضی نکرد و چیزی نپرسید. به پایانه مسافربری رسیدند، مادر بلیط اتوبوسی خرید و هر دو سوار شدند. اتوبوس با گذشتن از چند خیابان، از شهر خارج شد ، دختر نگاه متحیرش را به مادر دوخت و پرسید : کجا می رویم مادر؟
مادر پرامید گفت : می رویم به نزد طبیب واقعی.
به مشهد رسیدند.
دختراحساس کرد این بار حال و هوای دیگری دارد. او به مشهد و زیارت زیاد آمده بود ، اما این بار با همیشه تفاوت داشت.
روبروی پنجره فولاد نشسته بود.
مادر در حالیکه بغض به گلویش نشسته و حلقه ای از اشک در نگاهش خانه کرده بود، رو به دختر کرد و گفت :
دختر را در کنار پنجره فولاد نشاند و حلقه ای از خواهش و تمنا برشبکه ضریح بست و آن دیگرسر طناب را برگردن دخترگره زد و خود به شفا خواهی راهی حرم شد.
عصر شده بود. رگه های سرخ غروب، از انتها ی مغرب تا بالای گلدسته و گنبد امام کشیده شده بود. کبوتران درسینه سرخ آسمان، بال گشوده و برگردا گرد صحن پروازمی کردند. کبوتری ازمیان خیل کبوتران در پرواز، چرخ زنان بر گرد گنبد امام (ع)، طواف کرد و بعد برشبکه طلایی پنجره فولاد نشست . دختر نگاهش را از کبوتر بر روی پنجه های پر خواهشی که برشبکه های ضریح حلقه بسته بود، لغزاند و نم اشکی برگونه اش فرو غلتید . با زبان کودکانه اش نالید:
- معصومه .... معصومه ؟ ....
کسی صدایش زد. چشمانش را گشود .کسی درحرم نبود . نگاهش را به هر سو چرخاند ، اما کسی را ندید . حرم خالی و خلوت وساکت بود . گویی به جز او هیچ زائر دلشکسته دیگری در حرم نمانده بود . دختر پیشانی برضریح گذاشت و نگاه پرامیدش را به فضای آن سوی شبکه ها دوخت. تعجب هراس و کنجکاوی درخانه نگاهش ریخت . نمی دانست باور کند یا نه ؟ خواب بود یا بیدار؟ دید که سنگ قبرامام رضا (ع) شکافته شد و ازمیان شکاف سنگ ، نوری متصاعد شد و صدا ازمیانه این نور جاری شد:
دختر چندین بار چشمانش را مالید و به نورخیره شد. خواست تا درمیان ان منبع عظیم نور، صاحب صدا را پیدا کند، اما جز نور چیزی به نگاهش نیامد . نور دوباره در شکاف سنگ فرو رفت و تاریکی به نگاه دختر ریخت. دختر بار دیگر پلکهایش را از هم گشود. این بار مخملی سیاه پر از روزنه های نور درنگاهش هویدا شد. خوب که خیره نگریست. آسمان نیلی را دید که با انبوه ستارگانش در برابر نگاهش گسترده شده بود. نسیمی روح بخش برگونه هایش سیلی زد. ساعت دوبار نواخت.
- هیچ نشانی ازبیماری در وجود دخترشما نیست . دختر شما کاملا سالمه .
مادر با نگاهی پر اشک به سوی دختر دوید ، او را به اغوش کشید و گفت:
پس آن رویایی که دیده بود حقیقت داشت . دخترم شفا گرفته. دخترم سلامتی اش را ازشفاعت امام رضا (ع) باز گرفته. خدایا شکر . یا امام رضا (ع) ممنون ....
دکتر متعجب به زن خیره شده بود، زن با عشق و ایمان از شفا می گفت و دکتر نمی توانست چیزی را که او درک کرده بود، انکار کند . آنچه را که او با چشم دیده بود، جز شفا چیزی نبود و او بهتر از هرکسی می توانست این حقیقت را بفهمد .
حقیقت شفا را.
بخش حریم رضوی