تبیان، دستیار زندگی
خودتو به خدا بسپار و دلت رو به حرم آقا , امام رضا (ع) دخیل...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تنها با عشق


نام شفایافته :محمد. ر.  /   متولد: ١٣٥٦   /   محل تولد :آزادشهر

دردش را در دلش مخفی نگه می داشت و به کسی چیزی نمی گفت و همیشه از جمع فراری بود بسیار گوشه گیر و منزوی شده بود مادرش حسابی نگران او بود جز خانواده کسی نمی دانست که بیمازی او چیست .


تنها به مدرسه می رفت و تنها نیز برمیگشت در مدرسه با کسی صحبت نمی کرد و آرام بود.

شانزده بهار از زندگی اش گذشته بود , اما خودش معتقد بود که از وقتی خویش را شناخته, بهاری در زندگی اش وجود نداشته و همه روزهای زندگی اش خزانی لخت و سرد و زرد بوده است .

محمد در عنفوان جوانی و در بهار شانزده سالگی اش , در سنی که می بایست سرشار از طراوت و زیبایی و عشق به زندگی باشد و مثل گلهای بهاری بخندد و چون موج دریا , طوفانی و ناآرام و پر خروش باشد , به انسانی پژمرده و مایوس مبدل شده بود که خنده را نمی دانست , شادی را نمی فهمید و جوانی را در خود گم کرده بود . از ته چشمهای گود افتاده اش , حالت بیزاری و درد نمایان بود و اشک از چشمه چشمانش , همیشه درحال جوشش بود. در مدرسه با کسی حرف نمی زد و با هیچکدام از همکلاسی هایش رفیق نبود . تنها می آمد و تنها می رفت و هیچکس از دردش آگاه نبود . او دچار بیماری غریبی شده بود که از واگویی آن به دیگران بیم داشت و از رفتن به نزد دکتر شرم می کرد. بیماری اش , عدم تسلط در کنترل ادرار بود . از وقتی که خودش را شناخته بود تا امروز , که به نوجوانی رسیده و کامل تبدیل شده و پشت لبانش را پرزهای سیاهی پوشانده و صدایش خش دار شده بود وبه دورگه ای می زد , هنوز هم هر شب بسترش را خیس می کرد و بیماری پر اضطراب شب ادراری , دست از سرش بر نداشته و همچنان درکار آزارش بود .

یکروز غمگین و افسرده به خانه آمد و در سکوت و غم به اتاقش دوید و سر در بالش فروکرد و سیر گریست , مادر متحیر و غمگین , به سراغش آمد و با مهربانی پرسید :

شفایافتگان / تنها با عشق

- چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ کسی اذیتت کرده ؟

با چشمانی گود افتاده و براق , که نگاه گنگی داشت و غم در عمق آن موج می زد , به چشمان پر واهمه مادر زل زد و گفت :

- قراره ببرندمون اردو .

مادر , در نگاه مضطرب فرزند , مبهوت شد . ماند که چه بگوید ؟ پسرش را خوب می شناخت و از درد او آگاه بود . می دانست که اردوهای جمعی چقدر برایش عذاب آور و پر واهمه است .حس مادرانه به او می گفت که باید به فرزندش روحیه بدهد و غول ترس را در ذهن او بکشد . پس گفت :

- خوبه . حالا قراره کجا ببرندتون ؟

- مشهد . ولی من نمی تونم برم .

- چرا ؟

- دوست ندارم .

- چرا دوست نداری ؟ هم فاله هم تماشا . هم زیارته , هم تفریح .

- خودت که می دونی مادر . من ... من... من نمی تونم ... .

- تو می تونی . باید بتونی . تو باید بری . آخه تا کی می خوای خودتو توی زندون تنهایی ات اسیر کنی ؟ بالاخره یک روزی باید در این زندون تنهائی تو باز کنی . حالا همون روزه . آره پسرم , حالا وقتشه که از لاک تنهایی و خلوت خودت بیرون بیای و از بیماری که مثل خوره به جونت افتاده وحشت نکنی . برو پسرم . خودتو به خدا بسپار و دلت رو به حرم آقا , امام رضا (ع) دخیل ببند . انشااله خوب می شی . مطمئنم هیچ اتفاق بدی نمی افته . امام هشتم (ع) ترو طلبیدن , حتما خیری در این طلب وجود داره , پس جواب رد نده و برو .

محمد آرام و بی صدا گریست . می دانست که مادر همیشه نگران او بوده و خواهد بود . او بارها متوجه شده بود که مادر از پشت شیشه پنجره , از پس دیوار اتاق , از لای در و یا از هر کجا که چشم در چشم او قرار نگیرد , مراقب اوست و رفتارش را زیر نظر دارد . با گریه های او می گرید و با خنده هایش , بهاری می شود . نخواست دل امیدوار مادر را بشکند . با اینکه سخت مردد و پر تشویش بود , اما شادی یک امیدواری گنگ در خانه دلش ریشه دواند . پس با اکراهی که نمایاننده یاس بود , و با شادی یی که نشاندهنده امید بود , پذیرفت .

- باشه مادر . می روم , اما ...

مادر با شادمانی به میان حرفش دوید و گفت :

- اما و اگر نداره . توکل به خدا کن و برو . مطمئنم هیچ اتفاقی نمی افته .

سخن در دهان محمد ماسید . اندیشید که : این حالت تشویش و نگرانی , دست خودش نبوده و نیست .

سالها بود که در مرحله تصمیم گیری , این دودلی و تردید به جانش می افتاد و رنجش می داد . حالا هم بر سر دوراهی مانده بود . برود یا بماند ؟ اگر بماند , در انزوای تنهایی خواهد ماند و این درد همچنان با او خواهد بود و دیگر امیدی به بهبودی اش نخواهد بود . اما اگربرود ؟ می تواند در حرم امام رضا (ع) دخیل ببندد و شفایش را از امام (ع) طلب کند . شاید ....؟

یک شادی گنگ و مبهم , همراه با یک نوع اضطراب نامفهوم , یک جور گیجی بخصوصی برایش ایجاد کرده بود , که بر سر دوراهی (چه کنم ؟) , مات و سرگردان مانده بود . بالاخره فرشته امید بر غول اضطراب و ناامیدی چیره شد و محمد دل را به دریا زد و عازم سفر شد .

جاده آسفالته و صاف , مثل یک مار سیاه , که خط سفیدی بر پشتش افتاده باشد , در دامن دشت و تا پشت کوههای سر به فلک کشیده امتداد یافته بود . اتوبوس زوزه کشان , بر پشت تاب خورده مار سیاه بالا می رفت و دشت را در می نوردید .

در داخل اتوبوس , بچه ها شاد و مفرح بودند و صدای شادی شان در دشت می ریخت و تا آسمان می رسید . محمد اما , در خود فرو رفته و مغموم , با کسی حرف نمی زد . با شادی هم کلاسیهایش همراه نبود و در حالیکه به جاده خیره شده بود , افکارش در فردایی دیگر سیر می کرد . خودش را در حرم و پشت پنجره فولاد می دید که با امام (ع) حرف می زد و درددل می کرد .

ای امام (ع) غریب . من به امید زیارت و شفا آمده ام . مرا دریاب و از این درد رهایی ام ده . مگذار بیش از این پیش دوستان و همکلاسی هایم شرمنده و خجل باشم . ترا به جان جوادت قسم می دهم, جواب این دل شکسته ام را بده .

در طول راه , از شدت نگرانی , لحظه ای خواب به چشمانش نیامد.

به مشهد که رسیدند , محمد از جمع جدا شد و به زیارت امام(ع) شتافت . در پشت پنجره فولاد دخیل بست و نشست . نگاهش را به آسمان داد و پرواز کبوتران و گنبدطلایی و پرچم سبزی که با وزش آرام نسیم بر بالای گنبد می تابید و صدا می داد , در نگاهش نشست .

لحظاتی را به استغاثه و دعا گذراند . در حالتی میان خواب و بیداری , نوایی را شنید که خطاب به او می گفت :

شفایافتگان / تنها با عشق

خوش آمدی محمد . آنچه را می خواهی از این بزرگوار بخواه . مطمئن باش دست خالی بر نخواهی گشت . در آستان او بمان و تا شفایت را نگرفته ای , اینجا را ترک مکن .

محمد عهد کرد تا شفایش را نگیرد , مشهد را ترک نکند و نذر کرد چنانچه سلامتی اش را باز یابد , تحصیلات علوم دینی را برگزیند و هر ساله برای زیارت و سپاس , به آستان بوسی حضرت مشرف شود .احساسی از رخوت و سستی زیر پوستش دوید . چشمانش را که باز کرد , آسمانی پر از ستاره در خانه نگاهش ریخت . شب آمده بود و او در حالتی از شادابی و سرمستی , گذر لحظات را حس نکرده بود . در صحن حرم مطهر , آوای قرائت دعای توسل جاری بود . محمد از جابرخاست و به سمت حوض آب رفت . مشت آبی بر صورت زد و از نم سرد آن چهره اش تر و تازه شد . وضو گرفت و با حالتی تصعیدی , قامت به نماز راست کرد .

- اله اکبر ...

همراه با صدایش , دلش نیز تا خدا رفت .

***

اتوبوس در دشت تاریک شب پیش می رفت و نور چراغهایش , مثل دو نیزه روشن دل سیاهیها را می شکافت . در داخل اتوبوس , بچه ها شاد و مفرح بودند . صدای شادی آنها از درز شیشه های اتوبوس به بیرون می ریخت و در دشت ولو می شد . محمد سرحال و سرزنده , در میان جمع , می گفت و می خندید و گویی غم را از خاطر برده بود . او در مشهد حاجت خود را از خدا گرفته بود و می رفت تا در شهر خود , عهدی را که در دل با امام (ع) بسته بود , ادا کند .


بخش حریم رضوی