امید نا امیدان
نام شفا یافته : سروش چرخچیان / سن : 28 ساله / اهل : تهران / نوع بیماری : سرطان / تاریخ شفا 1389
از تهران به سمت مشهد که حرکت می کردم ، حال و هوای عجیبی داشتم . با خود عهد بسته بودم که تنها سه روز زائر آقا باشم و مطمئن بودم که در این فرصت کم ، با عنایت امام (ع) پاسخ خود را از خدای ایشان خواهم گرفت.
همینکه سوار هواپیما شدم ، انگار که کسی مرا به خویش می خواند . صدایی در مغزم پیچید و اشک بی اختیار در خانه نگاهم جوشید. سرم را تکیه پنجره دادم و به بیکران آسمان خیره شدم . دل از نگاهم پیشی گرفت و به حرم امام رضا (ع) پر کشید . در حالیکه آرام می گریستم ، با امام (ع) به گفتگو نشستم.
در این زمزمه درونی و گفتگو و درددل با امام (ع) بودم که پلکهایم سنگینی کرد و بر هم فرو افتاد . با بسته شدن روزنه نگاه ، چشم خاطرم بیدار شد و یادهای کهنه به سراغم آمدند.
ماهها بود که سروش در دردهای بی شمار می سوخت ، ولی دم بر نمی آورد . من به چشم خود می دیدم که مثل شبنمی که از تابش آفتاب ، ذوب شده و محو می گردد ، سروش هم روز به روز پژمرده تر و تکیده تر می شود
دکترها تشخیص داده بودند که وی مبتلا به (سرطان کولون) شده است و من نفهمیدم این درد غریب چه بود که بر جانش افتاد و او را چون چوب موریانه جویده ای ، از درون کاست و چنین زود سروش جوانم را از پای افکند؟
دکتر پس از فرارهای مکرر در دادن پاسخ به سوالات من ، بالاخره اصرار زیاد مرا که دید ، لب به سخن گشود و توضیح داد که
روده کوچک ، در انتهای روده بزرگ قرار دارد و بعد از آن ، رکتوم قرار گرفته که مدفوع به وسیله آن از بدن خارج می شود. روده بزرگ انسان از چند قسمت تشکیل شده که عبارتند از : کولون صعودی ، کولون عرضی ، کولون نزولی و سیگموئید
متاسفانه پسر شما مبتلا به سرطان کولون شده و ما مجبوریم قسمتی از روده را که درگیر سرطان است برداریم.
اگر این محل ، در ابتدای روده بزرگ می بود، می شد به آسانی قسمت درگیر را برداشت و ابتدا را به انتها متصل کرد . اما قسمت سرطانی روده ایشان ، درست در انتهای روده بزرگ و در جایی قرار گرفته است که اگر کوتاه شود ، روده بزرگ به مقعد نمیرسد و امکان دفع از ایشان سلب خواهد شد . ما امیدواریم که بتوانیم با پرتو درمانی و شیمی درمانی، این غده سرطانی را کوچک کنیم ، تا شاید بشود به عمل اعتماد و اطمینان نمود . اما اگر این نوع درمان اثری نداشته باشد ، دیگر از ما کاری ساخته نیست .
حرفهایش بوی ناامیدی می داد . تردید در صدایش موج می زد . به رو آوردم ، لبخند تلخی زد و گفت :
- راستش با توجه به بزرگی غده ، اصلا به اثر مثبت پرتو درمانی مطمئن نیستم .
همانجا دلم شکست و در درونم تمنای زیارت رویید .
می روم و شفایش را از امام (ع) طلب می کنم . او را واسطه خود و خدا قرار می دهم تا اگر آبرویی ندارم ، به آبروی او، در خانه خدا را بکوبم وعنایتش را در شفای بیمار جوانم جویا شوم .
همینکه کار پرتو درمانی سروش آغاز شد ، من به قصد شفاخواهی عازم مشهد شدم .
بنا به پیمانی که با امام (ع) بسته بودم ، داخل حرم نشدم و در پشت پنجره فولاد دخیل بستم . هر کس به نیتی ، گرهی بر مشبک ضریح بسته بود و من نیز تمنای دلم را با گرهی بر ضریح مطهرش محکم کردم . چندی نگذشت که دیدم زنی همه دخیل ها را باز می کند . جلو رفتم و پرسیدم :
- چرا گره های امید ما را باز می کنی ؟
- گفت: نیازی به گره پارچه و نخ نیست ، همینکه دلت گره خورده به شفاعت آقا ، کافیست . گره دلت را با خدا محکم کن .
حرفش بجا ، اما نذر من این بود که به نیت پسرم ، گره نیاز و تمنا را بر ضریح آقا محکم کرده و تا پاسخی نگیرم ، آن را نگشایم. پس دوباره دخیلی بستم ، بالاتر .
در میان گریه های بسیار ، حالم منقلب شد و بیهوش شدم . در حال بیهوشی دیدم که همراه با همه فامیل در حرم مطهر هستیم و سروش هم با لباسی نو ، در میان جمع می گردد و بلند بلند می خندد . همه به او تبریک می گفتند .
جلو رفتم و پرسیدم :
- اینجا چه می کنی ؟ تو باید حالا در بیمارستان باشی .
خندید و گفت :
از حال بیهوشی که بیرون آمدم ، ناخودآگاه نگاهم تا گره سبزی که بر ضریح بسته بودم بالا رفت . اما گره باز نشده بود . با ناامیدی از حرم بیرون آمدم و تا خانه برادرم گریستم . همینکه برادرم مرا در آن حالت دید ، گفت : چه شده ؟ اگر به امید آمدی که دل قرص دار . اگر هم ناامید هستی ، از راهی که آمده ای باز گرد .
گفتم : آخر مگر من لایق نیستم که آقا عنایتش را دریغ می دارد ؟
گفت :آقا دل شکسته می خواهد و امیدوار . تو اولی را داری ، اما در داشتن دومی لنگ می زنی .
شب دوم و سوم هم با همین توصیف به گریه و اشک و توسل گذشت . بنا بر عهد سه روزه ای که با امام (ع) داشتم ، به قصد خداحافظی بار دیگر به حرم رفتم و همینکه آمدم دستهایم را در مشبک ضریح حلقه کنم ، متوجه باز بودن گره آرزویم بر ضریح شدم . این را به فال نیک گرفتم و با حسرت و امید توامان به تهران برگشتم .
فردای آنروز به بیمارستان رفتم و پسرم را برای انجام عمل جراحی و برداشتن نیمی از روده اش مهیا کردم . دکترها به این تشخیص رسیده بودند که پرتو درمانی اثری نداشته و باید بیمار را جراحی کرده و بعد از کوتاه کردن روده و خارج نمودن غده سرطانی ، سوراخی در کولون ایجاد نموده تا توسط آن امکان خروج مدفوع از بدن فراهم گردد .
چاره ای جز قبول نداشتم . سروش را از حلقه پنج تن عبور دادم و او در حین انتقال به اتاق عمل ، آرام و با صدایی مطمئن گفت :
- اصلا نترس مادر ، تو به صاحب کرم و جود دخیل بستی . مطمئن باش آقا مرا تنها نمی گذارد و در همه لحظه های عمل در کنارم خواهد بود .
دیگر طاقت نیاوردم و با صدای بلند گریستم . سروش را از برابر نگاه بارانی من دور کردند و به اتاق عمل بردند .
ساعتها در حالتی میان خوف و رجا ، انتظار کشیدم تا آنگاه که دکتر از اتاق بیرون آمد . شتاب زده جلو دویدم و از حال سروش جویا شدم . دکتر لبخندی زد و گفت :
دلم می خواست فریاد بزنم . اما در بیمارستان بودم و جای فریاد زدن نبود . پس همه شادی ام را به چشمه اشکم دادم تا ببارد . چشمهایم سیر بارید . سیر سیر . درست مثل ابر بهار.
بخش حریم رضوی