تبیان، دستیار زندگی
من فقط برای زیارت و شفا خواهی آمده ام...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

راه شفاعت


نام شفا یافته : مریم بداشتی /  سن : 45 ساله /  اهل : رودسر /   نوع بیماری : فلج /  تاریخ شفا  15-12-1389

اتوبوس سرعتش را کم میکرد و من گاه چشمم را باز میکردم و زیر چشمی به بیرون نگاهی می انداختم هوا کمی سرد شده بود اما خیلی پاک و پر انرژی بود، آخه شنیدم موقع اذان صبح نسیم بهشتی روی زمین می دمند.


اتوبوس نگه داشت کمک راننده آرام و با احتیاط صدا زد نماز صبح، خواب نمونید، نگاهی به بیرون انداختم و پرسیدم چقدر دیگه مونده خواهرم گفت: قبل ظهر میرسیم، لبخندی در دلم شکفت و برای نماز به کمک خواهرم پایین رفتیم.

شفایافتگان / راه شفاعت

ابتدای عوارضی رسیده بودیم که راننده بلند گفت نزدیک مشهد هستیم، برای خشنودی آقا امام رضا بلند صلوات، من در دلم شوق عجیبی را احساس کردم که نو و فوق العاده بود.

تاکسی زرد رنگی که از پایانه مسافربری ما را سوار کرده است، پس از آنکه دور حرم چرخی می زند، به خیابانی که بر تابلوی آن نوشته شده است، (خیابان طبرسی ) می پیچد و جلوی کوچه نواب نگه می دارد. راننده با اشاره انگشتش، مسجد بزرگی را که در میانه کوچه قرار دارد و مناره اش از آنجا هم دیده می شود ، نشانمان می دهد و می گوید :

- اونجاس . از هر کی بپرسین ، نشونتون می ده .

خواهرم کرایه را می پردازد و از تاکسی پیاده می شود . ویلچر مرا از صندوق عقب تاکسی در آورده و به کنار در ماشین می آورد. آنگاه کمک می کند تا بر روی آن بنشینم. بر صندلی که قرار می گیرم، از همانجا لحظه ای رو به حرم ایستاده و به امام (ع) سلام می دهم .خواهرم نیز.

سپس با کمک خواهر که ویلچر مرا حرکت می دهد ، به سمت کوچه حرکت می کنیم . عابران خسته ، در گریز از هجوم باد و بوران ، کنجاله شده و با شتاب ، به سمت خانه هایشان می دوند.نم بارانی آرام شروع به باریدن کرده است.

مهمانپذیری که داوود آدرسش را به ما داده و سفارشمان را به صاحبش کرده است ، درست روبروی مسجد بزرگی در وسط کوچه قرار دارد.

کیف دستی ام را روی پایم جابجا کرده و وارد مسافرخانه می شویم. همزمان با ورود ما، بانک اذان نیز از ماذنه مسجد بر می خیزد . مهمانپذیر ساکت و خلوت است ، و این نشان دهنده آن است که در این فصل سال ، مهمان زیادی را پذیرا نمی باشد . خواهرم لحظاتی را جلوی پیشخوان مدیر به انتظار می ایستد ، اما کسی پیدایش نمی شود . چند بار صدا می زند ، اما باز هم کسی پاسخش را نمی دهد . من در کنار میزی که روزنامه خراسانی بر روی آن قرار دارد، می ایستم ، روزنامه را برداشته و مشغول مطالعه می شوم. در صفحه آخر روزنامه ، عکس و خبر از پسرجوانی که سرطان داشته و چندی قبل در حرم شفا گرفته است را با تفصیل فراوان نوشته است . با خود می اندیشم :

- آیا می شود که نفر بعدی من باشم ؟

برای شفا تن به این سفر سپرده ام . بیماری و درد اعصاب از ابتدای سال شروع شد و نوروز را به کام همه خانواده ام تلخ کرد . دکتر ها می گفتند که نوعی استرس و اضطراب خانوادگی است که اگر درمان نشود ، به مرور فلج حرکتی را بدنبال خواهد داشت .

از آینده پر وهمی که در انتظارم بود ، ترسیدم . دکتر مرا از رنج و عذابی خبر داده بود که احتمال زندانی شدنم بر روی صندلی چرخدار نیز بود. از همانروز تصمیم گرفتم که از هر آنچه استرس و فشار عصبی هست ، دوری کنم . بیشتر وقتم را به حضور در جمعهای شاد خانوادگی صرف می کردم و برنامه چند سفر را نیز در لیست کارهای آتی ام قرار دادم . اما دخلی نداشت و حال عمومی ام بهتر که نشد ، بماند ، روز بروز بدتر و بدتر شدم . هربار که به دکتر مراجعه می کردم ، ناامیدی بیشتری به سراغم می آمد. اعصابم بکلی درب و داغان شده بود و با هر چیز جزئی از کوره در می رفتم ، بنای داد و فریاد را می گذاشتم و سر هر که و هر چه بود داد می زدم . تا اینکه آنروز ، وقتی خواهرم به دیدنم آمد و از برنامه سفر زیارتی اش به مشهد گفت ، دلم هوای زیارت کرد . هوای طوفانی دلم را به شوهرم گفتم . گفت :

- اگه می تونی با خواهرت بری ، من بچه ها رو نگه می دارم . خاطرت از بابت بچه ها جمع باشه . من که همه دلواپسی ام ، بچه ها بودند ، با این حرف همسرم ، مجاب به رفتن شدم . خواهرم که تصمیمم را شنید ، خوشحال شد :

- خوبه . منم با حضور تو در کنارم ، از تنهایی در میام .

عصر سرد روز بعد ما سوار بر اتوبوس ، راهی مشهد شدیم .

صدای باز شدن در ، افکارم را به هم می ریزد . نگاهم را به سمت صدا می چرخانم . مردی با موهای جوگندمی و ریشی که بلندتر از حد معمول است ، از در کوتاهی که در گوشه سالن قرار دارد ، بیرون می آید و در حالیکه آستینهایش را که برای وضو بالازده است ، به آرامی پایین می کشد و زیر لب صلوات می فرستد ،به سمت ما می آید . درست روبروی با من می ایستد و درحالیکه با تعجب به من و چرخم خیره شده است ، مودبانه سلام می کند .

– سلام خانم . خوش اومدید . بفرمایید . فرمایشی داشتید ؟

- من بداشتی هستم. مریم بداشتی. از رودسر اومدم . گویا آقا داوود در مورد ما باهاتون صحبت کردن ؟

- آها بله . خوش اومدین خانم . اینجا متعلق به خودتونه . ببینم تنها اومدین ؟ آقا داوود می گفت با همراه هستین .

با تعجب به سمت خواهرم نگاه می کنم ، اما از او خبری نیست .

- آره ، درسته . با خواهرم اومدیم . ایشون همینجا بودن . شاید رفته نماز .

- پس دو نفرین ؟ یه اتاق دنج و راحت دو نفره . خب چند روز توفیق خدمت داریم ؟

- راستش ما فقط برای زیارت اومدیم . زیاد مزاحم شما نیستیم . دو روزی رو که مشهد می مونیم ، بیشتر تو حرم خواهیم بود . آخه قراره دخیل ببندم واسه شفا .

- هر چند روزی که باشین ، قدمتون روی چشم . حالا چرا دو روز ؟ بیشتر بمونین . اینجا تعلق به خودتون داره .

- ممنون . باید زود بر گردیم .آخه آخر ساله و بچه ها تنهان . باید خودمونو برای سال نو آماده کنیم.

- انشااله به سلامتی و با آرزوی اجابت شده برگردین .

کلیدی را روی پیشخوان گذاشته و با لبخند می گوید :

- اتاق 107 ، بهترین اتاق ماست ، پنجره اش رو به حرمه و منظره اش عالیست . می تونین با آسانسور برین بالا .

از او تشکر می کنم ، کلید را بر داشته وسوار آسانسور می شوم . اتاق 107 اتاق کوچکی است با دو تخت به هم چسبیده در وسط و همانطور که مرد کلید دار گفته است ، پنجره کوچک اتاق ، درست روبرو با گنبد و بارگاه حرم باز می شود . از ویلچر به سختی پایین آمده و بر تخت دراز می کشم . نگاهم را از قاب کوچک پنجره ، به بزرگی و زیبایی منظره حرم می سپارم و از خود بی خود می شوم . خستگی و عشق ، دست در دست هم داده و مرا به خلسه ای عارفانه می کشانند . زمانی به خود می آیم که خواهر در برابر نگاهم ایستاده و مرا به خود می خواند :

- هی ... مریم ... با تو ام . پاشو . باید بریم زیارت .

خود را از خوابی که ناخواسته اسیر آن شده ام ، رها می کنم و به خواهرم که جلوی تخت منتظر و آماده رفتن ایستاده است ، خیره می شوم .

- ببینم برنامه ات چیه ؟

- کدوم برنامه ؟

- شفا خواهی و دخیل بندی ات به حضرت .

- دست بردار خواهر . تو که می دونی من با اینجور کارها مخالفم .

- مخالفی ؟ پس واسه چی اومدی زیارت . مگر جز به شفا خواهی ؟

- نه خواهر . من فقط برای زیارت و شفا خواهی آمده ام . ولی با گره و دخیل بندی با طناب و اینجور کارها مخالفم . مهم گره دله که به خدا محکم بشه و ریسمان ارادتمون به عنایت آقا مرتبط بشه . من از لحظه حرکت ، خودمو دخیل شفاعت آقا بستم و رسن دلمو به ضریح کرامت امام (ع) محکم کردم . حاشا به کرمش که جواب دل شکسته مو نده .

با هم به زیارت می رویم . اولین باری است که در عمر چهل و پنج ساله ام ، با پای خود به زیارت نمی روم و از این بابت اندوهناکم . بر صندلی چرخدار نشسته ام و خواهر مرا پیشاپیش خود به سوی حرم می کشاند .

دو روز با هم به حرم می رویم . به زیارت ، به دعا و نیایش ، به دخیل بندی دل ، به خواهش و کرنش و التماس و در روز دوم ، وقتی با همان نیت و ارادت درونی ، به زیارت می آیم ، حال دگرگونی دارم . احساس عجیبی در وجودم غلیان کرده است . گویی عظمت خدا را عینی تر از پیش شاهد هستم و رافت امام (ع) برایم ملموس تر شده است .

در پشت پنجره فولاد ، بست می نشینم و سر بر ضریح نهاده ، از ته دل می گریم .

شفایافتگان / راه شفاعت

ای امام (ع) رئوف و مهربان ، اکنون که لحظات آخری است ملتمس درگاه تو نشسته ام ، از خدای تو شفا طلب مبی کنم و تو را واسطه این خواهش قرار می دهم . از او بخواه به بزرگی خود و به مرتبتی که تو در پیشگاهش داری ، تمنای مرا بی جواب نگذارد .

با همان حال ملتجی که به من دست داده است ، به خواب می روم . در خواب ندایی خطاب به من می گوید :

- برخیز که خدای تو ، حاجتت را به آبروی امام غریبت، برآورده ساخت.

پر از شادی و شعف ، از خواب بیدار می شوم . با تحیر خود را قائم بر پای خویش می بینم . تو گویی اصلا دردی در پاهایم نبوده است . گامی بر می دارم تا این اتفاق را باور کنم . بی آنکه نیازی به کمک داشته باشم ، راه می روم . اشک بی بهانه در خانه نگاهم می روید . همه شادمانی ام را با بارش باران اشک ، بروز می دهم . خود را به ضریح چسبانده و خدا را از ته دل شکر می گویم.


بخش حریم رضوی