دست هایت طعم آب می دهند
ماه، روشنیاش را، گرمیاش را، هستیاش را و هویتش را از خورشید میگیرد و ماه، بدون خورشید به سکهای سیاه میماند که فاقد هویت و ارزش و خاصیت است. و آنها که مرا به لقب قمر، مفتخر ساختهاند، نسبت میان ماه و خورشید را چه خوب میفهمیدهاند!
من به طفیلی حسین آمدهام و به عشق حسین زیستهام. من آمدم که عاشقی را به تجلی بنشینم. من آمدم که دوست داشتن را معنا کنم اما آسمان عشق حسین، بلندتر از آن است که پرنده عاشقی چون من بتواند بر آستان عظمتش بال ارادت بسازد.
بزرگترین موهبت خداوند متعال در حق من این است که به من رخصت داده تا حسین را دوست داشته باشم، عاشق حسین باشم و فدای حسین بشوم مگر چند نفر در عالم به این افتخار که من رسیدهام نائل شدهاند.
چه کسی میتواند ادعا کند که داشتن یک آینه تمام نما از خداوند را آرزو ندارد؟ چه کسی دوست ندارد که خدایی ملموس و محسوس در کنار خود داشته باشد؟ چه کسی به دنبال یک تجلیگاه تمام و کمال از خداوند بر روی زمین نمیگردد؟
حسین آینه تمام نمای خداوند است و من همه عمر تاکنون کشیدهام که آینه حسین بشوم. از خودم هیچ نداشته باشم، هیچ نباشم. از خودم خالی شوم و سرشار از حسین. از خودم تهی شوم و لبریز از حسین. فدایی حسین شوم. فناء در حسین شوم و آنچنان شوم که در آینه نیز جز تصویر حسین نبینم.
عباس، مشک را بر دوش میاندازد، دو دست به زیر آب میبرد و فرا میآرد، تا پیش روی چشم. عجبا! این تصویر اوست در آب یا حسین؟! این درست همان لحظهای است که عباس یک عمر برای رسیدن به آن تلاش کرده است؛ این که در آینه نیز جز تصویر حسین نبیند.
اکنون دیگر چه نیازی به آب؟! دستهایش را باز میکند و آب را به شریعه برمیگرداند دل به حکم امام عشق میسپارد و سپاه عقل را مضمحل میکند. مگر تو از آب توان میگیری؟! مگر تو به مدد جسم راه میروی؟
برای من اکنون جنگیدن اصل نیست. عشق به حسین اصل است حتی جنگیدن در راه حسین هم به اندازه خود حسین اصل نیست. اصل، حسین است.
اصل این است که وقتی حسین تشنه است، وقتی سکینه حسین تشنه است، وقتی سکینه حسین تشنه است، وقتی بچههای حسین تشنهاند، آب خوردن من نامردی است، نامریدی است، نابرادری است، ناعاشقی است، نامواساتی است، خلاف اصول عشق ورزیدن است خلاف از خود تهی ماندن و از معشوق پر بودن است.
اکنون دیگر او تشنه آب نیست. تشنه دیدار کسی است که تصویرش را در آب دیده است و انگار او نه مشک که آب حیات عالم را با خود حمل میکند.
هیچکس پیش رو نیست سکوتی مرموز و سرشار از التهاب بر فضای نخلستان سایه افکنده است. چندهزار چشم از پشت نخلها سوار را میپاید اما هیچکس جلو نمیآید. سکوت آنقدر سنگین است که حتی صدای نفس اسبها به گوش میرسد و گاهی صدای پابهپا شدن ناخواسته اسبها بر صفحه این سکوت خراش میاندازد. پیداست که از جنین این سکوت، طفل طوفانی در شرف تولد است.
شریعه فرات، پشت سر است و چند هزار سوار دشمن، پیش رو... اکنون همه قوای دشمن، معطوف آب و عباس است همه خواست و تلاش دشمن، نرسیدن آب به جبهه حسین است.
***
بزرگترین موهبت خداوند متعال در حق من این است که به من رخصت داده تا حسین را دوست داشته باشم، عاشق حسین باشم و فدای حسین بشوم مگر چند نفر در عالم به این افتخار که من رسیدهام نائل شدهاند.
یکی از بچه ها می پرسد: اگر عمو آب نیاورد؟
سکینه پاسخ میدهد: مگر ممکن است عمویمان ابوالفضل، کاری را بخواهد و نتواند؟
عباس برای سکینه، تجسم همه آرمانهای دست نیافتنی است تجسم همه قهرمانهای ابدی و ازلی است.
عباس برای سکینه تجسم علی است. سکینه، عباس را فقط دوست ندارد او را مرشد و مراد میشمرد و مریدانه به او عشق میورزد. این که سکینه، پیش عباس، لب به خواهش آب، تر نکرده برای این است که نمیخواسته رابطه آسمانیاش با عمو را حتی به اندازه یک خواهش زمینی لطیف مثل آب، مخدوش کند. آنچه اکنون سکینه در مورد عمو به بچهها میگوید، غلو و اغراق نیست، باور یقین آکنده سکینه است.
-دمی دیگر همگی به دستهای با کفایت عباس، سیراب میشوید.
- تاب بیاورید تا عمو برایتان آب بیاورد.
- عمو اگرچه مشک را برده است اما بعید نیست که فرات را بیاورد.
- دشمن!؟ دشمن از شنیدن نام ابوفاضل میگریزد، چه رسد به دیدن سایهاش، چه رسد به شنیدن صدای پای اسبش.
گویی که دلهای نازک همه کودکان، به ضریح دستهای ابوالفضل، گره خورده است. عباس اکنون فقط یک عمو نیست، یک سوار با مشک آب نیست، تنها امید زندگی است، تنها روزنه حیات و تنها بهانه زیستن است.
امیدی است که محقق خواهد شد، روزنهای است که گشوده خواهد ماند، و بهانهای است که به دست خواهد آمد. عباس با سرعت نگاهی به پشت سر میاندازد؛ انبوه متراکم سپاه دشمن است. انگار که ناگهان از زمین روییدهاند همانها که در پشت و پناه نخلها در کمین بودهاند، پس از عبور عباس، از پناهگاه درآمدهاند تا حلقه محاصره او را کامل کنند.
اما پیش رو هیچکس نیست سکوت و خلوت و خالی است عباس، مشک را از بیم تیرهای پشت سر، از دوش برمیدارد، به دست چپ میسپارد و با دست راست، شمشیر را در هوا میچرخاند، به مقصد نگاه سکینه پیش میتازد و با خود زمزمه میکند: مرا از مرگ باک نیست، اگر که چهره بنماید.
میایستم تا آن دم که پیکرم در کنار سحلشوران دیگر بر خون و خاک بنشیند. من عباسم. عباسی که سقای تشنه لبان است. و در ملاقات با مرگ، آب در دلش تکان نمیخورد.
لا ارهب الموت اذا الموت رقا
حتی اواری فی المصالیت لقی
انی انا العباس اغدوا بالسقا
و لا اهاب الموت یوم الملتقی
برای خواندن قسمت دیگری از متن کتاب سقای آب و ادب کلیک کنید.
بخش ادبیات تبیان
منبع : کتاب سقای آب و ادب /سید مهدی شجاعی