تبیان، دستیار زندگی
بانی کوچولو از کنار اتاق رد می شد؛ در اتاق بسته بود. امام فهمید که مامان و بابا آن جا هستند. آن ها آرام با هم صحبت می کردند. بانی کوچولو صدایشان را شنید که می گفتند:«هفته ی آینده باید بریم...» خیلی ناراحت شد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گوش‌های بزرگ بانی کوچولو
بانی کوچولو

بانی کوچولو از کنار اتاق رد می شد؛ در اتاق بسته بود. اما فهمید که مامان و بابا آن جا هستند. آن ها آرام با هم صحبت می کردند. بانی کوچولو صدایشان را شنید که می گفتند:«هفته ی آینده باید برویم...» خیلی ناراحت شد. او نمی خواست که از آن جا برود.

از خانه بیرون دوید تا به دوستش سنجاب خبر بدهد. سنجاب پرسید:«تو مطمئنی؟» بانی کوچولو گفت:«آره خودم با همین گوش هام شنیدم.» چشم های سنجاب پر از اشک شد و گفت:«من دلم برات تنگ می شه.» بانی کوچولو هم با گریه گفت:«خب منم دلم برای تو تنگ می شه.»

بانی به خانه برگشت و با ناراحتی پرسید:«مامان، چمدانم کجاست؟» مامان خندید و گفت:«می خوای بری مسافرت؟» بانی کوچولو گفت:«نه. ولی من شنیدم که شما با بابا درباره ی رفتن صحبت می کنین. من هم  می خواهم آماده بشم.»

مامان، بنی کوچولو را بغل کرد و گفت:«تو فقط یه قسمت از حرفای ما رو شنیدی.» بانی کوچولو گفت:«مگه ادامه هم داشت؟»

مامان گفت:«بله، ما داشتیم درباره ی رفتن به بازار صحبت می کردیم. می خواستیم یه میز قشنگ برات بخریم. قرار بود که تو را غافلگیر کنیم.» 

چشم های بانی از خوش حالی برق زد و مامان را محکم بغل کرد. مامان با خنده ادامه داد: ممکنه تو کوچولو باشی اما گوش های بزرگ و تیزی داری!

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: ماهنامه نبات کوچولو

مطالب مرتبط:

توی کمد دیواری چه خبره؟

لی لی اردکه و یک عالمه سرگرمی

دوچرخه پیر

جوجه اردک تنها

سنگ کوچولو

نرمولک بی‌ادب

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.