به سوی خدا
نام شفا یافته: ابوالفضل شادمان / سن: 4 ساله / اهل: بابلسر / نوع بیماری: اضافه رگ قلب / تاریخ شفا: 1384
صدای زنگ ساعت مرا به خود می آورد، وقت نماز شده است آرام پلک هایم را باز میکنم یا علی می گویم و از جا بلند می شوم به حیاط می روم روی لبه حوض مینشینم و به آب خیره می شوم و با انگشتانم به آب تلاطمی می دهم و با خود می پرسم که چرا زندگیمان به یکباره چنین تلاطمی گرفت و آن آرامش کجاست؟
دردی در قلبم سنگینم کرده است آرام وضو میگیرم از پله ها با آرامش بالا می روم بر روی بهار خواب جا نماز را پهن میکنم و به نماز می ایستم تا شاید بتوانم آرام کنم این قلب زخم خورده ی خیش را.
صدای در می آید. سایه ای از پله ها بالا آمده و روبروی من با لبخندی به لب می ایستد. همینکه نماز را سلام می دهم ، پیش دستی کرده و سلام می کند .
- سلام مرضیه
- سلام شادمان . چه خبر؟
- خبر خوب. از کجاش بگم ؟
- از حال پسرم. اینکه چطوره؟ دکترا چی گفتن؟ خوب می شه یا نه ؟
- اوو...وه . چه خبرته ؟ تخت گاز گرفتی کجا می ری؟ یکی یکی بپرس تا جواب بدم .
بعد با تاکید و شمرده ادامه داد :
- حال پسرمون خوبه . خانم دکتر گفت یه چیز غریبی دیده که تا مطمئن نشه ، بهمون نمی گه و .....
ادامه کلامش را نفهمیدم. دلشوره ای به جانم افتاد و ترس به دلم ریخت. یکه خوردم .
- نکند ؟.....
شادمان متوجه حالم شد. تند حرفش را ادامه داد:
- نترس . این چیز غریب ، یه خبر خوبه. شاید تعبیر خواب تو.
دستهایم را به آسمان بردم و از ته دل دعا کردم .
چهار سال پیش وقتی ابوالفضل به دنیا آمد ، رنگی از شادی به زندگی ساکت ما پاشید . صدایش موسیقی دل انگیزی بود که من و شادمان را به وجد می آورد. با کوچکترین گریه اش هول می کردیم و با هر تبسمش دل هر دویمان غنج می رفت .
- خیلی دوسش داری ؟
شادمان پرسید و من با خنده ای که همه صورتم را پر کرده بود ، گفتم :
- نه به اندازه تو.
این را دروغ نمی گفتم. شادمان عاشق بچه بود. از وقتی که با هم ازدواج کردیم، همیشه حرف بچه را می زد . مدام از او و آینده اش و اسمهایی که برایش انتخاب کرده بود حرف می زد . دوست داشت بچه اولش پسر باشد. یک دوجین اسم برایش انتخاب کرده بود. مطهر . یاسین . بیژن . فرهاد . کاوه . طاهر . حمید . پژمان . مسعود و .....
بچه اما روز تولد حضرت ابوالفضل به دنیا آمد و بقول مادر شادمان اسمش را با خودش آورد :
- بچه اسمشو با خودش آورده . روز عید عباس ، اسم بچه یا باید ابوالفضل باشه ، یا عباس.
می دانستم که شادمان روی حرف مادرش حرفی نمی زند و دو روز بعد که شناسنامه اش را آورد ، اسمش را ابوالفضل گذاشته بود .
چند ماه از تولد ابوالفضل نگذشته بود که متوجه شدم ضربان قلبش شدید شده است . او را به نزد دکتر بردم . دکتر بعد از معاینه گفت:
- متاسفانه قلب کودک شما دارای رگ اضافی است .
- یعنی چه دکتر ؟ باید چیکار کنیم ؟
- باید بستری بشه . شایدم نیاز به عمل جراحی باشه .
انگار آسمان بر سرم سقوط کرد. در دلم درد بدبختی را حس کردم . درد به گلویم عقده شد. هر چقدر سعی کردم قورتش بدهم ، نشد .چشمانم بی اختیار سوخت و بارید . گریه ام سکوت گس اتاق را ترکاند .
آنشب به خانه بر نگشتم. همانجا در بیمارستان ماندم و با لحظه لحظه های زمان ، قطره قطره آب شدم . وقتی صدای شادمان در هوا موج خورد و بر پره های گوشم نشست ، تازه متوجه شدم که صبح آمده است . صبحی که با خودش شادمانی نداشت .
- نخوابیدی ؟
- کاش می تونستم .
- چاره ای نیست . باید تحمل کنی .
- نمی دونم چه ناشکری کردم که باید امتحان پس بدم ؟ ما که شاکر بودیم شادمان . نبودیم ؟
- بودیم . حالا هم هستیم . ما از این امتحان سربلند بیرون می آییم . مگه نه ؟
- دعا کن شادمان . دعا کن خدا صبر و تحملشو بهمون عطا کنه .
دکتر( فرشته قادر) متخصص قلب بیمارستان بوعلی ساری ، همچون فرشته ای مهربان ، تمام تلاش خود را در درمان فرزندم بکار بست . چند سال گذشت . سخت بود و طاقت فرسا. ما در طول این سالها مدام در راه بین بیمارستان و خانه در رفت و رو بودیم.
آزمایشهای مختلف، اسکن و اکو قلبی و عدم نشانه ای از بهبودی ، نشان از جدی بودن بیماری کودک بیچاره ام داشت . آخرین باری که کودکم حالش وخیم شد و مشکل حاد تنفسی پیدا کرد ، او را به بیمارستان رساندیم ، دکتر دستور داد که فورا در بخش آی سی یو بستری شود و در حالیکه تقریبا همه از درمان وی قطع امید کرده بودند، من اما او را از صاحب نامش طلب کردم و از عمق جان گریستم .
به نذر شفا و بنام (حضرت ابوالفضل ) سفره ای در خانه انداختم و شب را در امامزاده ( پهنه کلا ) دخیل بسته و به خواندن دعای توسل مشغول شدم . هر بار که به نام امام رضا (ع ) می رسیدیم ، تمام تنم می لرزید . لحظه ای که خستگی بر من مستولی گردید و پلکهایم فرو افتاد ، حضرت ابوالفضل را در عالم رویا دیدم که به نزدم آمد و گفت :
از خواب پریدم و دانستم که لحظه ای بیش چشمانم را بر هم نگذاشته ام . خوابم را برای شادمان تعریف کردم . پرسید :
- دوس داری بریم مشهد ؟ دخیل آقا ؟
- ابوالفضل چی ؟ می ذارن با خودمون ببریمش ؟
بستریه . چطور ممکنه دکتر بذاره با خودمون ببریمش؟ اون تو آی سی یو
- من بدون ابوالفضل نمیام . امام رضا (ع) اگه می خواد شفا بده ، از راه دور هم می تونه. اصل دلمونه که دخیل عنایت آقا بستیم .
شادمان با چشمانی که بارقه تسلیم از آن ساطع بود در نگاه غمگین و خیس من نگریست و آرام نالید :
- پس دلتو گره بزن به عنایت آقا .
صبح فردا به بیمارستان رفتم و پارچه سبزی را به پرستاری دادم تا با نیت شفا به دست کودکم ببندد . بیچاره پرستار ، نگاه غمگینی به من انداخت و از روی استیصال ، اما با ناامیدی و یاس پذیرفت.
از پشت شیشه اتاق آی سی یو پرستار را که به سراغ فرزندم می رفت تا پارچه سبز را بر دستان او ببندد ، دنبال کردم و زیر لب آهسته دعا خواندم . همانجا تا صبح به انتظارنشستم .
صبح وقتی گروه پزشکی به بالین ابوالفضل آمدند و او را معاینه کردند ، با شگفتی اعتراف کردند که مشکل تنفسی وی برطرف شده است و برای درمان رگهای اضافی قلبش باید مدتی صبر کنیم تا مقدمات عمل جراحی قلب مهیا گردد.
چند ماه بعد برای انجام عمل قلب دوباره به بیمارستان مراجعه کردیم . دکتر قبل از بستری کردن ابوالفضل ، یکبار دیگر او را معاینه کرد و با نگاهی پر تردید رو به من و مشتاق نموده و پرسید :
- آیا بیمار شما تحت مداوای پزشک دیگری بوده و یا داروی خاصی مصرف کرده ؟
من به شادمان و او در من خیره شد . لحظه ای که میان من و او و دکتر به نگاه و سکوت گذشت ، دکتر پاسخ ما را از نگاه بی جوابمان دریافت و گفت :
- عجیبه . از رگهای اضافی هیچ اثری نمی بینم .
من جلو رفتم و ماجرای توسلم به امام رضا (ع) و خوابی را که دیده بودم برایش شرح دادم . دکتر لبخندی زد و گفت :
- این یه معجزه است . معجزه ای که فقط از دستان خدا و خواست و نظر اون ممکنه و جز این نیست .
پر از شادمانی کودکانه شدم . آری نذر شفایم پذیرفته شده بود و امام از راه دور عنایتش را دریغ نکرده بود .
بخش حریم رضوی