تبیان، دستیار زندگی
باید دست به دعا بردارم و شفایش را از امام رضا ...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حکمت خداوند


نام شفا یافته: عذرا محمدی / سن: 67 ساله / اهل: تهران / شغل: معلم بازنشسته / نوع بیماری: آنفاکتوس قلبی

تاریخ شفا: 28-11-1377

در افکارم غرق بودم و در تعجب از حکمت خدا آرام قدم بر می داشتم تا وارد بیمارستان شدم، پرستار بلند فامیل مرا صدا می زد، بلند صدا زدم من هستم پرستار با شتاب به سمت من دوید و عجولانه پرسید : معلوم هست کجایید آقا ؟ همه جا را دنبال شما گشتیم.


ناگهان اضطراب سنگینی همه وجودم را در بر گرفت، پرسیدم: اتفاقی افتاده ؟

قبل از آنکه جوابی بدهد، در اتاق عمل باز شد و دکتر همراه با دستیارانش از آن بیرون آمدند. دکتر با دیدن من که هاج و واج ایستاده بودم و به آنها نگاه می کردم، لبخندی زد و به سمتم آمد. روبرو با نگاهم ایستاد و با لحنی سرزنش آمیز گفت : خیلی دنبالتون گشتیم. نبودید

شفایافتگان / حکمت خدا

گفتم : راستش از فرصت استفاده کردم و رفتم حرم. حالا اتفاقی افتاده ؟

دکتر با همان نگاه سرزنش آمیز به من خیره شد و ادامه داد: کسی همسر سکته کرده شو تو بیمارستان تنها رها می کنه ؟ ما برای عمل نیاز به اجازه شما داشتیم.

شوکه شدم. با صدایی که به زحمت از گلویم خارج می شد ، پرسیدم : عمل ؟ عمل چی ؟ چه بلایی سر همسرم آمده ؟

دکتر که متوجه حال من شد، مرا به اتاقش راهنمایی کرد .

- لطفا بنشینید و با خونسردی به حرفهایم گوش کنید .

روی صندلی در برابر دکتر نشستم. دکتر در حالیکه عینکش را روی بینی اش جابجا می کرد ، گفت :

بیمار شما دچار آنفاکتوس شده است. ما چندین بار به او شوک وارد کردیم، ولی جواب نداد. قلبش از حرکت ایستاده بود و تلاش ما هم هیچ فایده ای نداشت.

حرفهای دکتر مثل پتک بر سرم خورد. هوهوی عجیبی در مخم صدا داد. کم مانده بود که جان از کالبدم برود. مثل کسی می مانستم که یکباره آواری بلند بر سرش خراب شده باشد. دکتر که حال مرا دید، دستم را در میان دستانش فشرد و با لبخندی که بوی امید داشت، گفت :

نگران نباش. خوشبختانه بخیر گذشت .

متوجه حرفهایش نمی شدم . از طرفی می گفت تلاش ما برای دوباره بکار افتادن قلب همسرم فایده ای نداشته است و از سویی از من می خواهد که نگرانی نداشته باشم. گفتم :

دکتر مرا از این برزخ نجات بده. به سر همسرم چه آمده ؟ او الآن کجاست ؟ زنده است یا که .... ؟

به میان حرفم دوید و گفت : او زنده است و خوشبختانه حالش خوب است .

تردید به ذهنم افتاد. شاید دکتر می خواهد از اضطراب من کاسته، سپس واقعیت مرگ همسرم را واگوید. در نگاهش دروغی نبود. کلامش نیز مملو از صراحت بود. اما ایستادن قلب همسرم و پاسخ ندادن به شوک های وارده ، چگونه با این واقعیت گفتار دکتر جور در می آید ؟

من و همسرم به قصد زیارت، عازم مشهد شده بودیم که در نزدیکی های مقصد، ناگهان حال همسرم به هم خورد و از هوش رفت. به محض رسیدن به ترمینال، آمبولانسی آماده شد و او را به بیمارستان امام رضا(ع) منتقل کردند. ساعاتی را در بیمارستان به انتظار ماندم، اما هیچ خبری نشد. هیچکس جواب مرا نمی داد. کسانی که از اتاق عمل بیرون می آمدند، در برابر سوال من فقط می گفتند: برایش دعا کن.

حسی در من می گفت که ماندن در آنجا به صلاح نیست. باید دست به دعا بردارم و شفایش را از امام رضا (ع) بخواهم.

بی حرفی با کسی، از بیمارستان بیرون آمده و راهی حرم شدم. حرم مثل همیشه شلوغ بود. تن به شلوغی دادم و ناخواسته خود را در کنار ضریح حرم امام یافتم.

امام من ، ای امام غریب ، من و همسرم به عشق زیارت تو آمده ایم . او آمده تا به تو سلام بگوید و پیشانی بر آستان ولایت تو بساید . خودت کمکش کن . کمک کن تا با پای خودش به زیارت بیاید . او میهمان توست . برخیز و مهمان نوازی کن .

در این حالت تضرع و ناله نفهمیدم چه زمانی بر من گذشت. وقتی به خود آمدم ، دیدم که ساعتی است از همسرم بی خبر هستم . بی تامل خودم را به بیمارستان رساندم ، اما .....

کار از کار گذشته بود. بیمار تمام کرده بود و امیدی به زندگی دوباره اش نبود. اما ما برای اطمینان، فرصتی دیگر به او دادیم. با گذشت زمان این فرصت و پاسخ ندادن قلب به شوک های دوباره و تحریکهای مداوم کف پا و آرنج، مطمئن شدیم که وی جان داده است. خودم گواهی فوت او را نوشتم و دستور انتقالش را به سردخانه صادر کردم . پرستارها ملافه را بر روی صورت او کشیده و به سردخانه منتقلش کردند . اما زمانیکه می خواستند او را در یخچال قرار دهند، ناگهان یکی از انگشتان پایش تکانی خورده و پرستاری متوجه این حرکت شده و بلافاصله مرا خبر کرد . او را به اتاق عمل منتقل کردیم و دستور دادم که هر چه زودتر ترا پیدا کنند . اما پرستارها هرچقدر گشتند ، اثری از تو نیافتند . به هر حال او از مرگ گریخت ولی معاینات حاکی از آن است که در صورت به هوش آمدن، نیمی از بدنش فلج خواهد بود .

خیلی قرص و محکم گفتم : او زائر امام رضا (ع) است. خود آقا التفاتی خواهد کرد و نجاتش خواهد داد. من بر این باور امیدوارم .

دکتر لبخندی زد و گفت : خدا کند که چنین باشد . سپس رو به من کرد و گفت : چرا معطلی. برو دعا کن .

از اتاق دکتر بیرون آمدم و در حیاط بیمارستان در زیر بارش آرام باران ، نماز توسل خواندم و شفای کامل همسرم را از خدا خواستم.

شفایافتگان / حکمت خدا

خدا را به آبروی امام هشتم (ع) قسم دادم که نگذارد این سفر زیارتی ما که با امید و عشق همراه بوده است ، با ناامیدی و یاس به اتمام برسد .

همینکه یادم می آمد عذرا با چه عشقی خود را برای این سفر مهیا می کرد، اشک بی مهابا از چشمم سرازیر می شد .

ای امام عاشقان ، یکی از دلداده های تو با عشق دیدن حرمت و زیارت تو به سویت آمده، هرگز مپسند که ناکام از این سفر باز گردد .

نزدیکی های غروب خبر دادند که قرار است بیمار را به بخش سی سی یو منتقل کنند. من برای دیدن او خودم را به بخش سی سی یو رساندم. لحظاتی بعد وی را که همچنان بیهوش بود، به بخش آوردند. من با چشمانی که مدام در حال بارش بود ، در او نگریستم. ناگهان پلکهایش تکانی خوردند و او چشمهایش را باز کرد . لبانش تکانی خورد و چیزی زمزمه کرد . پرستار به سوی من آمد و گفت : عجیب است . با آنکه تصور می شد به این زودی ها بهوش نیاید و شاید ماهها نیز در این حالت بیهوشی بماند ، خوشبختانه بیمار شما بهوش آمده و از ما تسبیح طلب می کند. اشکهایم را پاک کردم و به پرستار گفتم : فکر می کنم که تسبیحش به گردنش باشد.

پرستار اجازه داد که داخل شوم و با همسرم صحبت کنم. خودش هم رفت تا دکتر را از موضوع باخبر کند . تسبیح را از گردن همسرم در آوردم و به دستش دادم . صلواتی فرستاد و پرسید : من کجا هستم ؟

ماجرا را برایش گفتم . درحالیکه اشک می ریخت ، گفت : من در حالت بیهوشی امام (ع) را دیدم که به دیدنم آمدند و گفتند :

ما هرگز زائر خود را تنها نمی گذاریم .

پرستار به اتفاق دکترها به درون آمدند. همه با نگاههایی که از آن تحیر و تعجب می بارید به همسرم خیره شده بودند. یکی از آن میان به صحبت آمد و گفت : این معجزه است . فقط معجزه می تواند کسی را که مرده بود ، با یک حرکت انگشت پا به زندگی برگرداند و در حالیکه همه تصور می کردیم اگر هم زمانی بهوش بیاید ، مادام العمر فلج خواهد بود ، حالا به این زودی بهوش آمده و هیچ عارضه ای هم در وجودش نباشد.


بخش حریم رضوی