خواب شیرین
نام شفایافته: خانم ن – ب / نوع بیماری: سرطان خون / تاریخ شفا: 26/1/1383 / شغل: خانه دار / اهل: آبادان
پدری را دیدم که به دنبال دختر بچه ی خردسال خود می دوید، زوج جوانی که لبخند به لب زیارت نامه میخواندند و سیل آدم هایی که به کنار پنجره فولاد می آمدند و لب و دعا می گشودند.
چشمانم سنگین شده بود از اطرافم جز حاله ای نمی دیدم و صدای مبهم جمعیت در اطرافم مانند لالایی مرا به خوابی عجیب فرو برد.
زنگ ساعت، یازده بار نواخت و با صدای کشدارش از خواب بیدارم کرد. اما نه ......, شاید این تصور اشتباه من بود که فکرمی کردم , عامل بیداری بی موقعم , صدای کشدار زنگ ساعت بوده است . من بعد از آنی که از خواب بیدار شدم , صدای ناقوس مانند ساعت را شنیدم و تعداد زنگهایش را شمردم ... یک ....دو ... سه ... , .... نه ... ده .... یازده .
بله , درست یازده بار نواخت و من صدای هر یازده زنگ ساعت را بصورت واضح شنیدم و تعدادآن را شمردم. پس زمانیکه ساعت به صدا در آمده بود, من بیدار بودم.
آهان... حالا به خاطر آوردم. من تشنه بودم و عطش بر لبهایم نشسته بود, طلب آب کردم. مردی خوش چهره را دیدم که از سمت سقاخانه به سویم می آمد و پیاله ای آب در دست داشت. آب را به من تعارف کرد. پیاله را از دستش گرفتم و در چهره اش دقیق شدم. عجیب بود. مرد چهره ای نداشت و صورتش همه نور بود. از فرط عطش, پیاله آب را لاجرعه سر کشیدم و از مرد تشکر کردم. تنها لبخندی زدکه آرامشی در وجودم پدید آورد . مرد رفت و با رفتنش احساسی از سرما همه وجودم را پر کرد . انگار در رگهایم خونی سرد جریان یافته باشد, بدنم سرد سرد شده بود . از شدت لرز از خواب بیدار شدم و همزمان, ساعت حرم شروع به نواختن کرد. تعداد زنگهایش را شمردم. یازده بار نواخت . پس ساعت یازده شب بود . نگاهم را به اطراف چرخاندم. عده ای از دخیل بستگان حاجتمند و ملتجی , همچنان در خواب بودند و عده ای هم , مشغول نماز و راز و نیاز با خدا و التجا به امام (ع) .
با آنکه نیمی از شب گذشته بود , اما فضای صحن , همچنان زنده و پر ازدحام بود . صدای ذکر و دعایی پر سوز, پره های گوشم را نوازش می داد . نگاهم را به سمت صدا چرخاندم . همسرم بود که با اشک دعا می خواند .
- بیداری ؟
من پرسیدم و او نگاه خیسش را به سوی من چرخاند , لحظه ای در نگاهم مکث کرد و سپس پاسخ داد :
- آره. خواب به چشام نمیاد .
و پرسید :
- تو چطور ؟ چرا بیداری ؟
- من .... من خواب عجیبی دیدم .
- چه خوابی ؟
همسرم خوشحال شد و با همه چهره اش خندید . سپس بی آنکه بخواهد , یک نوع زاری و التماس با شکوه , مثل عجز اشک در چشمانش هویدا شد و آرام گریست . نگاهم را از نگاهش برگرفتم تا آسوده و راحت بگرید و سنگینی دردی را که با بیماری لاعلاجم , سالها در وجودش کاشته بودم , از سینه اش خالی کند . نگاهم را به آسمان دادم و به ستاره ها که نعش خاموش شب را بر دوش می کشیدند و با چشمکهای بی شماره شان , آسمان را به مجمعه ای پر نور مبدل کرده بودند . پس از گذر زمانی به سکوت میان من و او , خنجر صدای بغض آلودش , پهلوی سکوت را درید و نگاه مرا متوجه خود کرد . شوهرم درحالیکه اشکهایش را پاک می کرد , گفت :
- فکر می کنی که رویای تو , رویای صادقانه باشه ؟
با تردید گفتم :
- امیدوارم .
دستهایش را بالا برد و زیر لب دعایی خواند .سپس به سمت من برگشت و با کلامی پر شتاب گفت :
- پاشو و نماز بخون . اگه عنایت خدا بر تو نازل شده باشه , باید سجده شکر بجای آوری .
از جا برخاستم و به سمت سقاخانه رفتم تا وضو بگیرم و سر به ستایش و ثنای خداوند , بر خاک بندگی او بنهم . نسیمی که از بالای گلدسته های حرم می وزید , بوی عود و عنبر داشت .
***
اوایل سال 82 بود که احساسی از ضعف و سستی بر من مستولی شد . به دکتر مراجعه کردم , و او دستور چند آزمایش داد . پس از آنکه آزمایش ها را انجام دادم و برگه های آنرا به نزدش بردم , لحظات زیادی را در سکوت گذراند و آنگاه , نگاه حیرانش را به من دوخت و خیلی قاطع گفت :
- باید بستری بشید . البته نه در اینجا . چون امکانات این بیمارستان برای تشخیص و معالجه بیماری شما اندکه. باید به اهواز مراجعه کنین .
در دلم درد و بدبختی را حس کردم . به گلویم عقده شد . توی دلم قورتش دادم و از دکتر پرسیدم :
- مگر بیماری من چیه ؟
از زیر طاق بست ابروان سیاهش, نگاه محزونی به نگاه نومید من افکند و گفت :
- هنوز کاملا مشخص نیست . باید آزمایش و بررسی بیشتری صورت بگیره .
سپس قلم را برداشت و نامه ای نوشت و مرا به بیمارستان گلستان اهواز معرفی کرد .
آنشب را تا صبح نخوابیدم و با افکاری مغشوش و در هم دست به گریبان شدم . آنقدر گریستم که چشمانم از شدت درد می سوخت . انگار سیخ داغ توی آن فرو کرده بودند . صبح که دمید , وقتی که خورشید محبت بی دریغش را با انوار طلایی خویش بر سر شهر ریخت , و همهمه یک روز نو , همه کوچه ها و خیابانها را پرکرد , بار و بنه سفر را بسته و با دلی مملو از تشویش و نگرانی , راهی اهواز شده بودیم .در اهواز دوباره مورد چند آزمایش دیگر قرار گرفتم و در نهایت دستور بستری شدن من در بیمارستان گلستان صادر شد .
همسرم وقتی به بالینم آمد , گرفته و ملول می نمود . علتش را جویا شدم , پاسخ درستی نداد . خستگی را بهانه افسردگی و ملالش خواند و سعی مرد از پرسشهای دوباره من بگریزد . در نگاهش یک جور دلواپسی و هراس می دیدم . اما هر آنچه تلاش کردم که دلیلش را بیابم , نتوانستم .
چند روزی را در بیمارستان سپری کردم , ولی در حالم هیچ تغییری صورت نگرفت . مرا به بیمارستان شفا, نقل مکان دادند , و در آنجا حقیقت تلخی بر من آشکار شد .
از گفتگوی در خلوت و آرام همسرم با دکتر , پی بردم که مبتلا به بیماری لاعلاجی شده ام که نام منحوسش سرطان است .
از دانستن این موضوع ناراحت شدم , ولی خودم را نباختم . می دانستم که خطرناکتر از بیماری , ترس از آن است .
دوسال با درد و غم دست و پنجه نرم کردم . دو سالی که چون یک قرن گذشت . چنان پیر و شکسته و نحیف شده بودم , که خودم را در آینه نشناختم و از دیدن آن چهره لاغر و استخوانی و زرد , متحیر شدم . مرگ بدجوری داشت , چهره کریه اش را نشانم می داد . اما من تصمیم خودم را گرفته بودم .التجا به امامی که ناامیدی در درگاه مقدسش راهی ندارد . شوهرم با شنیدن این خبر , ذوق کرد . گویی که او هم در خلوت خویش, به این باور و انتخاب رسیده بود .
***
ماه گرد و کامل , از برابر ابرهای تکه تکه و کوچک سان می دید و اتوبوس ما در گذری پر شتاب ازجاده ای سیاه و خیس از باران دوشینه , درختان کنار جاده را , چون خطی کشیده , از جلوی نگاه ما می گذراند . نگاهم را از بیرون کندم و به مسافرانی , که هر کدام با اندیشه ای و خیالی متفاوت و به قصد و نیتی گونه گون, راهی این سفر شده بودند , که من از آن ناآگاه بودم , خیره شدم . اندیشیدم :
- اگر همه اینا , به خواسته ای و تمنایی راهی سفر شده و طلب شفایی داشته باشند , آه کدام سوزنده تر خواهد بود و امام (ع) , التجای کدامینشان را پاسخ خواهد داد ؟
از این اندیشه , توفانی از امید و یاس همه زوایای روحم را کاوید . مجموعه ای درهم و برهم از گویه ها و مویه ها شدم :
از همانجا رو به سوی مشهد کردم و امام (ع) را واسطه و شفیع گویه هایم با خدا قرار دادم :
- ای امام (ع) رئوف و مهربان , جز تو, به که التجا کنم ؟ غیر از تو , به که امید ببندم ؟ تو خود بگو چه کنم ؟ جز تو , به که روی بیارم که شفیع میون من و خدا باشه ؟
شب را تا به صبح با این گویه ها و مویه ها بیدار بودم و حتی پلک هم نزدم . وقتی که صبح می دمید و خورشید بر سر کوهها و تپه های بلند , خودش را نشان می داد . من از شدت خستگی به خواب رفته بودم .
***
چشمم که به حرم افتاد , و به گنبد طلایی و گلدسته های بلندش , پر از شعف و شادمانی شدم . بی تامل به زیارت شتافتم و پشت پنجره فولاد نشستم و دلم را به امید عنایت و شفایش , به ضریح گره زدم . تا شب به انتظار نشستم و از ته دل گریستم . وقتی تاریکی بر بام شهر فرو می ریخت و بر دیوارها و شاخه های درختان سر می خورد و از حضور سیاهش همه جا را ظلمت فرا می گرفت , خستگی نیز در نگاه گریانم نشست و پلکهایم را روی هم نشاند . چه مدت زمانی در خواب بودم ؟ نمی دانم . اما رویایی عجیب مرا از خواب بیدار کرد . رویای شیرین شفا .