ترس شیرین
نام شفا یافته: سیده اکرم رشاد / سن: 22 ساله / اهل: آستارا / نوع بیماری: ام.اس / تاریخ شفا:10/2/ 1390
توهم نبود. دلشوره ام بیهوده نبود. آن سایه که مدام به دنبالم بود ، واقعیت داشت. لرز دستها و ناتوانی پاها، خوره بیماری لاعلاجی بود که به جانم تاخته بود تا مرا زمینگیر کند.
دکترها گفته اند (ام.اس) است . نمی دانم چرا از شنیدن نامش یکه خوردم ؟ شاید اثر دیدن فیلمی بود که چندی پیش با دوستان در سینما دیده بودم. طلا و مس .
آنجا هم دختر جوانی مثل من دستش می لرزید و چشمهایش کم سو شده بود و در نهایت .....
آه خدای من. باورش برایم مشکل است. حتی تصور کردن آن عاقبت هم بیم و هراس می آورد.
مادر مثل پروانه دور من می چرخد، اما می بینم که چون شمع آب می شود.
گاهی می بینمش که آرام و بی صدا می گرید. می خواهد که متوجه گریه اش نشوم، پنهان و دور از نگاه من دعا می خواند و می گرید.
بارها از پشت پنجره او را دیده ام که مخفیانه از دید من، بر روی پلکان جلوی صحن حیاط نشسته، سرش را به زانو گرفته و های های گریسته است .
صدایش که می زنم . تندی اشکهایش را از مژه هایش می گیرد و با لبخندی مصنوعی که لبانش را کش می آورد به اتاقم می آید . نگاهم که می کند ، در عمق چشمانش، اندوه یک نیاز موج می زند . می دانم نیازش چیست . اما نمی توانم بر زبان بیاورم . او گریه اش را از من نهان می کند ، من نیز این واقعیت که گریه های پنهانی او را دیده و به بیماری لاعلاج خود واقفم را از او قایم می کنم .
ورود آن صندلی چرخدار به خانه، خیلی از پنهان کاری های میان من و مادرم را برملا می کند.
آنروز، وقتی پدر در حیاط را باز و صندلی چرخدار را به داخل خانه هل داد، ناگهان قامتش در میدان دید من لرزید. انگاری که در میان سراب ایستاده و گاه گم و گاه پیدا گردد یا آنکه از پس شیشه مشجری او را ببینم. اینجور شده بود دید نگاهم.
اشک ، تور مژه هایم را خیس و تصویر پدر را بیشتر در نگاهم مات کرد.
مادرنیز، با دیدن پدر و آن چرخ لعنتی ، همه پنهانی گریستنهایش را از یاد برد و با صدای بلند و در حالیکه نام مرا بر زبان تکرار می کرد، های های گریست.
سر به شانه اش نهادم و هر دو سیر گریستیم.گریه بهترین درددلی بود که با مادر داشتم .
ماجرای بیماری و خانه نشینی من علنی می شود . حالا دیگر همه متوجه علت غیبت من در کوچه و خیابان و عدم حضورم در مجالس فامیلی شده اند . پس به دیدنم می آیند . دوستان و فامیل و همسایه ها . حالا همه می دانند که چه بلایی بر سرم آمده است .
با نگاههایی که پر از ترحم است به دیدنم می آیند و سعی می کنند که غصه ای را که از دیدن من در وجودشان پیدا می شود ، به نوعی پنهان کنند . اما من اگرچه چشمهایم سوی خود را تا حدود زیادی از دست داده ، ولی سوی نگاه ذهنم قوی است . حتی می فهمم که خیلی ها ، با تصور دیدار آخر، به ملاقاتم می آیند .
ولی هرچه که باشد ، من به این دیدارها مشتاق و محتاجم . دوست دارم دورم شلوغ باشد و با صحبت و گفتن از خاطره ها ، درد این رنجوری را از یاد ببرم .
در بیمارستان بهارلو بستری می شوم . این چندمین بار است که خانواده مجبورند مرا در بیمارستان بستری کنند . آنها همه تلاش خود را کرده اند که در خانه و کنار آنها باشم . اما دکتر تشخیص داده است که باید مدتی در بیمارستان و تحت نظر او باشم .
پدر و مادرم مثل پروانه دورم می گردند و مهربانانه هر چیزی که می خواهم برایم مهیا می کنند تا غم این درد ناخواسته که مثل باد بر درخت وجودم وزیده و همه شاخ و برگ آن را تهی کرده است ، رنجم ندهد .
دیگر بدون چرخ و عصا قادر به راه رفتن نیستم . پاهایم همه توانش را از دست داده و من به اجبار زندانی صندلی چرخدار شده ام .
دستهایم هنوز به فرمان من است و همین جای شکر دارد . بالاخره می توانم چرخ را با توان دستهای خودم راه ببرم.
یکی از مریضها که بیماری شبیه به مریضی من دارد و درد ، همه توانش را گرفته و مثل یک تکه گوشت بر روی تخت گرفتارش کرده است، می گوید : من هم مثل او ، تا چند ماه دیگر توان و کارآیی دستهایم را از کف خواهم داد.
این حرف ، ته دلم را خالی می کند و با اینکه هنوز خیلی جوان هستم ، حس پاییزی همه وجودم را پر می کند . با تمام وجود آرزوی مرگ دارم .
نوروز با همه جلال و جبروت و شادی هایش، به خانه ما عادی و بی سروصدا پا می گذارد. این اولین سالی است که خانواده ام نه به دیدن کسی می روند و نه کسی به دیدارشان می آید.
خاطره عیدهای گذشته مثل پرده سینما از جلوی چشمانم عبور می کند . چقدر شاد و پر جنب و جوش به خانه همه دوست و فامیل سر می زدیم و من با همه دوستان هم سن و سال خود ، می گفتم و می خندیدم و شاد بودم .
دلم می خواهد کسی کوبه در را بکوبد و این سکون و خاموشی را از خانه ما بگیرد.
عجیب است حتی تلفن هم زنگ نمی زند . یعنی همه ما را فراموش کرده اند ؟
این را از مادر می پرسم . اعتراف می کند که بخاطر من تلفن را قطع کرده و به همه فامیل گفته است که عید در خانه نیستیم .
از این کارش ناراحت می شوم ولی چیزی نمی گویم . مادر است و به خیال خود برای راحتی من اینکار را کرده است . بیچاره نمی داند که من زنده به همین دیدارها هستم و هر چه دور و برم پر باشد ، خوشحالترم .
زنگ در خانه به صدا می آید و طلسم این سکوت وهم آور را می شکند. مادر برای باز کردن می رود و صدای احوالپرسی بلندش تا اتاق من می رسد . از لحن صدایش تشخیص می دهم مهمانی که آمده ، آشناست . در اتاقم باز می شود ، یکی از همکلاسی های قدیمی وارد شده و در قاب نگاهم می ایستد . از دیدنش شوکه می شوم . انتظار هر کسی را داشتم ، غیر از او . سالها بود که ازش بی خبر بودم . می گفتند از تهران کوچ کرده و به زادگاهش مشهد رفته است .
کنار بسترم می نشیند و دستهایم را در دستانش می فشارد . لبخندی، گل لبهایش را می شکفد .
-وقتی شنیدم بیمار و زمینگیر شده ای ، به نیابت از تو به حرم رفتم و برایت دعا کردم . راستی چرا به زیارت آقا نمی آیی ؟
- با این وضع و حال ؟
مادر با سینی شربت وارد می شود . لبخند می زند ، اما در چهره اش هیچ نشانی از شادی نیست . معلوم است که انتظار آمدن دوست مرا نداشته و از آمدنش هم چندان خوشحال نیست .
حرف آن دوست قدیمی و پیشنهادی که داده است ، مرا سخت به اندیشه می برد. یعنی ممکن است دردی را که همه دکترها نتوانسته اند علاج کنند ، امام (ع) بتواند ؟
دوستم بال چشمانش را تکانی می دهد و در نگاهم خیره می شود . از چشمانم علت فکوری و پریشانی خیالم را می خواند .
- می دانم که در فکر شفا هستی. دودلی و یاس را کنار بگذار. با دلی مومن و امیدوار به زیارت بیا . مطمئن باش که دست خالی بر نمی گردی.
جمعیت توی هم وول می خورند . تو محوطه حرم ، هزاران زن و مرد ، خرد و کلان ، پیر و جوان ، هر کدام با حاجتی و نیتی ، زمزمه دعا سر داده و با اشک و التماس خواسته خود را با خدای خود درمیان می گذارند .
ما آدمها ، مخلوقات عجیبی هستیم . با اینکه می دانیم که خدا به نیت درونی دل ما آگاه است ، باز درونیات خود را بر زبان می آوریم و مثل آن که به کسی در میان بگذاریم ، به زبان انسانی با خدا باز می گوییم .
من هم مثل همه ملتجیان به شفا ، دستهای بی رمق و کم توانم را در مشبک ضریح پنجره فولاد گره می زنم و با صدای بلند از خدا طلب شفا می کنم .
در میان اشک و گریه و التماس ، ناخواسته به خواب می روم . لحظه ای نمی گذرد که سراسیمه و پر بیم از خواب بیدار می شوم . نمی دانم چه مدتی در خواب بوده ام . فقط می دانم که در خواب کسی به سراغم آمد و گره طنابی را که بر مشبک ضریح بسته بودم باز کرد و گفت: برو .
خود را به آغوشش انداختم و سر بر شانه هم سیر گریستیم . امروز را هرگز از یاد نخواهم برد .
بخش حریم رضوی