امتحان الهی آغاز شد
نام شفا یافته : مهدی خادم لو متولد : 1364 نوع بیماری : سرطان DH اهل : مشهد تاریخ شفا : سال 1377
با هر غروب, آرزو داشتم که دیگر طلوعی نیاید. تا باز شاهد غم و درد دوباره نباشم. اما خدا, مرا به امتحانی بزرگ فرا خوانده بود.
مریض و ناتوان بودم اما امیدوار، فردا وقت عمل داشتم در دلم حس عجیبی غوغا میکرد حس قبل از رفتن به سر جلسه امتحان، فردای آن روز بعد از عمل و درآوردن غده چرکی گلویم متوجه شدم که این شروع امتحان من بوده و باید کوله بارم را برای این سفر الهی آماده کنم، دکترها با بررسی و آزمایش غده ای که از گلویم جدا کرده بودند, دریافتند که سرطان, نیم بیشتری از مغز استخوانم را فرا گرفته است.چاره ای نبود، شیمی درمانی ام آغاز شد و من هر روز فرسوده تر و لاغرتر از پیش می شدم.
موهای سرم ریخته بود و قیافه ام چنان ترسناک شده بود که خودم نیز از دیدن چهره ام در آینه, واهمه داشتم. توی دلم رنگ غم پاشیده بودند. دیگر از طلوع و غروب بی هدف خورشید به ستوه آمده بودم.
با هر غروب, آرزو داشتم که دیگر طلوعی نیاید. تا باز شاهد غم و درد دوباره نباشم. اما خدا, مرا به امتحانی بزرگ فرا خوانده بود. باید می ماندم و ایمانم را می سنجیدم. پس از ماهها پرسه زدن در وادی غصه و اندوه و ملال, وقتی هیچ روزن امیدی بر رویم باز نشد و از همه چیز و همه کس ناامید شده بودم, ناگهان جرقه امیدی در آسمان ناامید ذهنم درخشش یافت.
آنشب بر تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و به آسمان و ستاره هایی که در آن سوسو می زدند, نگاه می کردم, که در یک لحظه, فکری از ذهنم گذشت.
از درخشش این تفکر, غرق در شادی و شعف شدم و بی آنکه بخواهم, گله اشکی روی گونه ام غلتید. غم مریضی که تا آن لحظه به جانم سوهان می کشید, حالاجای خود را به طراوت یک امید و باور داده بود. تا صبح نخوابیدم و ستاره ها را شمردم. حتی تعداد چشمکهای ستاره ها را , در آن شب رویایی می دانستم .
صبح که شد , تصمیمم را با پدرم در میان گذاشتم.
- می خواهم به حرم بروم و شفایم را از امام (ع) بخواهم .
چشمهای پدر در میان اندوه بی شمار, پلک خورد و خیسی بر آن نشست . نگاه خیسش را چرخاند و در چشمان من مکث کرد . با همه دردهایش لبخندی زد و گفت :
- باشه پسرم . از دکترت اجازه می گیرم تا ترا به حرم ببرم.
خم شد و گونه های خیسم را بوسید . در نگاهش و بر خطوط چهره اش علامت مسرت و رضایت را یافتم . از اینکه با من همدل و هم رای شده بود , شادمان گشتم . پدر که رفت , نسیمی پرده اتاق را به بازی گرفت و خنکی آن صورتم را نوازش داد .نسیم , گویی از امواج جانبخش و فرح افزای دریا بر خاسته بود و بوی دریا را با خود داشت . چشمهایم را بستم و دریا را در ذهن نقاشی کردم . صدای یکنواخت امواج , کودک خیالم را به رویا برد .
***
حرم شلوغ بود , مثل همیشه , و پر زمزمه و دعا بود . کنار پنجره فولاد نشستم و دل را به ضریح زردش گره زدم . به این لحظه یقین کامل داشتم . لحظه گره خوردن دل با خدا .و دل با یقین چه ها که نمی کند؟
نور درخشان خورشید , بی دریغ و سخاوتمند , همه جا را در میان گرفته بود و لذت جانبخشی را در اعماق وجودم بوجود می آورد . آسمان آبی و خیال انگیز و زیبا بود . احساس عجیبی داشتم . همه چیز و همه کس را زیبا و آرامش بخش می دیدم . سرم را به ضریح تکیه دادم و شراب آرزو به کام جانم ریختم :
با این مویه ها و استغاثه ها به خواب رفتم و در رویا , پرنده ای بزرگ را دیدم که صورتی شبیه انسان داشت. بالهایش آنقدر بزرگ و کشیده بودند, که تا عمق نگاه مرا پر می کرد. پرنده از اوج آسمان فرود آمد و با بالهای بزرگش ضربه محکمی به پشتم زد. از برخورد بالهایش بر پشتم, رعدی و برقی در وجودم پدید آمد که از صدای مهیبش, از خواب بیدار شدم .
قلبم تندتند می زد. صدای ضربان قلبم را که چون ضربه های چکش در محفظه استخوانی سینه ام صدا می کرد, به وضوح می شنیدم . دهانم مثل کبریت خشک شده بود. دوباره نگاهم را بستم و آنچه را دیده بودم در ذهنم مرور کردم .صدای ذکری مبهم, در لاله های گوشم پیچید. چشمانم را باز کردم و به سمت صدا برگشتم, عده ای از خادمهای حرم را دیدم که ذکر گویان در حال جارو کردن صحن اند. یکر از خادمها جلو آمد و جارویش را به من داد . قدری که جارو کردم , جارو را از من گرفت و دستی بر سرم کشید و گفت :
- به خانه برو پسرم . تو شفا گرفته ای .
صدای گریه ای مرا به خود آورد . چشمانم را که باز کردم , پدر را دیدم که دعا می خواند و با صدا می گریست . به اطراف نگاه کردم و در جستجوی خادمها , چشمان خود را به هر سو دواندم , اما از آنها خبری نبود . همه آنچه را که دیده بودم , رویا بود . با آوای حزین پدر , آرامش خاصی در وجودم ریشه دواند . بدن لرزانم آرامش گرفت و طپش پر اضطراب قلبم , آرام شد . احساسی از طرب در وجودم به غلیان آمد . از جا برخاستم و به سوی پدر رفتم. دست بر شانه اش نهادم و گفتم :
- بریم بابا .
نگاه خیسش را چرخاند و برنگاه مات من ثابت کرد :
- کجا ؟
- خونه .
- من تا شفای ترا نگیرم از اینجا نمیرم .
- من خوب شدم بابا .
- چطور ؟
- خواب دیدم . یک خواب عجیب .حالا احساس می کنم که دیگر هیچ دردی ندارم .
لبخند ملیحی , لبهای پدر را آراست. خیزی شادمانه برداشت و مرا تنگ در آغوش گرفت و غرق در بوسه کرد . صدای فریادش در زیر طاق بلند آسمان صحن پیچید و بالا رفت . توگویی تا خدا هم رسید .آنگاه بغض کهنه اش را ترکاند و سخت گریست . من نیز در آغوش گرم او با صدای بلند گریستم . گریه هم کاری بود .
بخش حریم رضوی