تبیان، دستیار زندگی
سکوت کردم و از حرفی که زده بودم پشیمان شدم...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پدر


نام شفا یافته : کریم حسنی     نوع بیماری: صرع       اهل: تربت حیدریه        تاریخ شفا : 1383

پدر ناتوان بود اما عاشق همسر و فرزندانش و هر کاری میکرد تا بتواند نقش پررنگ تری در زندگی آنها بازی کند اما دست تقدیر توانی برایش نگذاشته بود،همسرش درکش میکرد و در کارهایش همراهش بود اما بچه ها گاهی به ستوه می آمدند البته دوستش داشتند و این باعث میشد که خیلی زود به کنار پدر بروند و او را در آغوش بگیرند و این امتحان سخت الهی برای تک تک خانواده ی آنها بود.


آن روز که فرزندش از مدرسه آمده بود به مادر میگفت :

- به بابا بگو دیگه دم مدرسه دنبالم نیاد.

مادر اخمهایش را در هم کشید و پرسید : چرا ؟

- آخه جلو بچه ها خجالت می کشم .

لحظه ای سکوت کرد و در من خیره ماند. بعد رو گرداند و سعی کرد نسبت به حرفم بی تفاوت نشان بدهد.

گفتم :

- دیروز جلوی مدرسه غش کرد.

پر از واهمه و ترس شد . نگاه پر سوالش را در نگاه من دوخت و گفت :

- خب چی شد ؟

گفتم : هیچی . بعضی ها بهش خندیدند . بعضیها هم ناراحت شدند و به تاسف سر تکون دادند.

مادر نگاهش را که هنوز در من خیره بود ، گرداند و سعی کرد نم اشکی را که در گوشه چشمانش روییده است را از نگاهم پنهان کند .

شفایافتگان / پدر

لحظاتی در سکوت گذشت . منتظر بودم تا عکس العمل او را ببینم . می دانستم که باز هم از شوهرش دفاع کرده و مرا سرزنش خواهد نمود. حدسم درست بود . برگشت و صدایش را روی من بلند کرد:

- چرا باید خجالت بکشی ؟ مگه چه شه ؟ خوره داره ؟

سکوت کردم و از حرفی که زده بودم پشیمان شدم. آخه پدر خیلی مظلوم بود . مظلوم و بیمار . صرع داشت و هرگاه بیماری به سراغش می آمد، لرز به اندامش می افتاد و کف از دهانش بیرون می زد. سالها بود که با این بیماری دست و پنجه نرم می کرد. هر درمانی را تجربه کرده ، اما به نتیجه نرسیده بود. شرمنده از رفتار و گفتار خود ، به اتاقم رفتم و در را از پشت بستم و سیر گریه کردم . گریه کمی سبکم کرد .

آنشب تا صبح خواب به چشمانم نیامد .مدام تصویر پدر که بر زمین افتاده و در خود می لولید و نگاههای ترحم و وحشت همکلاسیها ، در برابر چشمانم زنده می شد و رنجم می داد . انگار با نگاههاشان قصد تمسخر مرا داشتند . بی اختیار گریستم و اشک تنها یاور شب پر غصه من شد . کنار پنجره نشستم و به آسمان پر از ستاره خیره شدم و با خدا درددل کردم :

خدایا نمی دانم مصلحت تو چیست و چرا باید مردی مثل پدر را که پر از محبت و احساس پدری است و دوست ندارد اندوه دخترش را ببیند، شرمنده فرزند می کنی. من امروز در چشمان پر وحشت او خجالت را دیدم و دلم شکست . حال با این دل شکسته که می دانم سخت خریدار آن هستی ، از تو می خواهم که شرمندگی در نگاه هیچ پدری خانه نکند . آمین .

صبح پدر را دیدم که پر از شادمانی است. سلام کردم و در کنارش نشستم. گفت :

- می دونی دیشب چه خوابی دیدم ؟

گفتم: نه.و خودم را برایش لوس کردم:

- یااله برام تعریف کن.

مادر سینی چایی را جلوی پدر گذاشت و گفت : انشااله خیره .چی خواب دیدی؟

پدر شروع به تعریف کرد:

- خواب دیدم که هر سه با هم رفتیم مشهد . به حرم که رفتیم ، امام (ع) به دیدنم آمدند و گفتند : چرا برای شفاخواهی به نزد ما نمی آیی ؟ گفتم : نمی دانم . گفتند: بیا. شفای تو در نزد ماست.

مادر که با تحیر به دهان پدر چشم دوخته بود ، بلافاصله خواب او را تعبیر کرد :

- این یه نشونه است . چرا غافلیم ؟ نمی دونم . ما چرا امتحان نمی کنیم ؟ حیرونم .

پدر نامطمئن ، اما پر امید گفت: یعنی ممکنه ؟

با شادی کودکانه ای گفتم : چرا که نه ؟

مادر برای لحظه ای از اتاق بیرون رفت و سپس درحالیکه مجله خانواده ای در دستش بود برگشت و صفحه ای از مجله را رو بروی پدر گشود و گفت :

- اینجا شرح حال شفایافته ها رو نوشتن . ببین . از همه جا هستن .از تبریز ، ارومیه، شیراز و اهواز و اصفهان . حتی از کشورهای خارجی وغیر مسلمونا هم توسل بستن و شفا گرفتن . حالا ما که فاصله مون تا مشهد زیاد نیست . چرا امتحان نکنیم ؟

پدر تصمیمش را گرفت و مطمئن گفت : همین امروز حرکت می کنیم.

عصر هر سه سوار اتوبوس شدیم و بسوی مشهد حرکت کردیم . شب را در خانه خاله خوابیدیم و صبح فردا راهی حرم شدیم . پدر در کنار ضریح پنجره فولاد دخیل بست و مادر به دعا و ذکر و نماز مشغول شد . من کنار پدر نشستم و به ریسمانی که از گردنش به ضریح گره بسته بود ، خیره شدم .

شفایافتگان / پدر

- دخیل یعنی چی ؟

ما مسلمونا معتقدیم که امام (ع) چون در نزد خدا منزلت داره ، می تونه واسطه شفا بشه . این رسن و گره و قفل و زنجیر مهم نیست . اصل گره دله که به نخ خدا وصل بشه . اونوقته که شفاعت امام (ع) کار ساز می شه و خدا شفا رو به بنده ملتجی اش عنایت می کنه .

دستهایم را در مشبک ضریح قفل کردم و برای شفای پدر دعا کردم .

روز بعد به تربت برگشتیم. صبح هنگامیکه قصد رفتن به مدرسه داشتم ، پدر صورتم را بوسید و پرسید :

- دوست داری عصر بیام دنبالت ؟

به یکباره تصویر پدر که جلوی مدرسه بر زمین افتاده بود و در خود می پیچید و کف از دهانش بیرون می زد ، در ذهنم مجسم شد . به نگاه ملتمس پدر خیره شدم .مهری که در عمق نگاهش بود ، دلم را سوزاند . خودم را در آغوشش انداختم و صورتش را بوسیدم :

- عصر منتظرتم بابا . حتما بیا دنبالم .

زنگ مدرسه که خورد با عجله از مدرسه بیرون آمدم . پدر زیر درخت اقاقیای پر گل منتظرم بود . دستش را گرفتم و در زیر نگاه متعجب بچه ها به سمت خانه رفتیم .

حالا درست یک سال تمام است که هر روز عصر پدر به مدرسه می آید و مرا که بی واهمه و ترس به سویش می دوم در آغوش می گیرد و می بوسد و هر دو دست در دست هم و در زیر نگاه سنگین دخترها با شادمانی به خانه می رویم .

امروز سالگرد روز شفای پدر را در خانه جشن خواهیم گرفت .


بخش حریم رضوی