تبیان، دستیار زندگی
آبی به صورتم زدم و وضو گرفتم . خنکای آب به وجدم آورد ...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عشق خدمت


نام شفایافته: نیر شیرفروشان حسنی    اهل : تبریز     سن  50 سال     نوع بیماری: اعصاب و روان   تاریخ شفا: 8/8/1380

در سالهای جنگ و در روزی که دشمن به شهر تبریز حمله کرد، من در حیاط خانه ام نشسته بودم که موشکی به خانه همسایه خورد و ترکشش به سرم اصابت کرد .


ابتدا فکر کردم که شهید شده ام. چون مثل پری سبک، پرواز کردم و بالا رفتم و احساسی از رضایت و شادمانی داشتم. اما به یکباره پایین آمدم و بر زمین فرو افتادم. پلکهای خسته ام را که باز کردم، در بیمارستان بودم. احساس غم انگیزی قلبم را فشرد. تصور کردم که خداوند قبولم نکرده و بازپس ام فرستاده است. هنگامیکه درد به سراغم آمد و سرم مثل کوره داغ شد و گیج خوردم و چشمانم سیاهی رفت، دانستم که دری از درهای امتحان الهی به رویم باز شده تا مرا به خودم باز شناساند. آیا بنده ای شاکر خواهم بود؟ یا فشار درد، صبوری ام را خواهد ستاند و کفر نعمتش خواهم گفت؟

سرگشته و نومید سر بر دیوار تنهایی خویش نهادم و به آینده ای مبهم و پر درد که در انتظارم بود، اندیشیدم. درست مثل دریای عظیمی که طوفانی شده و موجها را به ساحل بکوبد ،قلبم آرامش خود را از دست داده بود و تند تند می تپید .

شفایافتگان / عشق خدمت

از آنروز صداهایی در سرم پیچید که خواب را از نگاهم ربود و کابوس و بیداری را مهمان هماره چشمانم کرد . دلم می خواست که نعمت سکوت برای یک لحظه هم که شده ، بر مغزم سایه بیندازد . اما افسوس که هر روز بر خلجان آن افزوده می شد .

من عاشق مشهد بودم و همیشه به هنگام هر اتفاق و ناامیدی ، کوبه در خانه امام هشتم را می کوفتم و از او مدد و یاری می خواستم .

وقتی سالها دربدری و درمان بی حاصل و سرگردانی در مطب دکترها و بستری شدن در بیمارستانها افاقه نکرد ،تصمیم گرفتم به شهر امیدم بیایم و کوبه التجا را به صدا در آورم.

سال 88 اتفاق غریبی رخ داد و روز میلاد امام هشتم (ع) با تاریخ 8/8/88 تقارن زیبایی پیدا کرد .در این روز من در حرم امام (ع) زائر بودم و چون عاشق خدمت به حضرت بودم ، افتخارا خادمی آقا را انجام می دادم . نمی دانم چه شد که بیکباره دلم شکست و با زبان دل با امام (ع ) به گفتگو نشستم :

آقا ، تو که می دانی من چقدر به خادمی تو عشق می ورزم ، پس چرا مرا به خدمتگزاری خود نمی پذیری؟

گویی خود پاسخ خویش را یافتم که ادامه دادم :

- آری. چون من بیمارم و شما خادم بیمار و علیل و دردمند نمی خواهی .

گریه ام گرفت . دستم را بر ضریح حرم قفل کردم و تا می توانستم گریستم. نمی دانم کی و چگونه خوابم برد . صدای اذان را می شنیدم و نمی شنیدم . آدمها را که به نماز قامت می افراشتند ، می دیدم و نمی دیدم . کم کم نگاه دیده ام تاریک و نگاه ذهنم روشن شد . خودم را در مهمانسرای آقا دیدم که کنار یخچال ایستاده ام و یک حس رخوت و سستی در وجودم هست . با نگاهی پر از حسرت ، به خانمهایی که در مهمانسرا مشغول خدمت به زائران بودند نگریستم و پر از حس حسادت شدم . آدم حسودی نبودم ولی این حسادت را دوست داشتم . مثل شاگرد تنبلی که حسادت شاگرد اولی دارد و تلاش می کند تا به آرزویش برسد .

در همین احوال مردی را دیدم که با قامتی بلند و نگاهی نافذ در من می نگرد . آرام جلو آمد و از من پرسید :

شفایافتگان / عشق خدمت

- اینجا چه می کنی ؟

- ایستاده ام تا اجازه خدمت بگیرم .

- خدمت که اجازه نمی خواهد . یاری نما و به میهمانان خدمت رسانی کن.

- من نمی توانم .

پرسید : چرا ؟

گفتم : چون بیمارم .

دستش را به سرم کشید و گفت :.تو بیمار نیستی . حالا دیگر خوب شدی و می توانی خدمت کنی .

از خواب بیدار شدم . نگاهم بی تاب به اطراف چرخید و بر روی نمازگزاران که نشسته و سلام می دادند ساکت ماند . من نمازی را به خواب بودم.

آبی به صورتم زدم و وضو گرفتم . خنکای آب به وجدم آورد . احساس غریبی داشتم . صدایی در سرم نبود که بکار آزارم باشد . چشمهایم سیاهی نمی رفت . سر گیجه نداشتم . انگار به سالهای قبل از جنگ ، به سالهای قبل از آن اتفاق شوم سفر کرده بودم . معجزه آن نوازش دست ، کار خودش را کرده بود . من شفا گرفته بودم .


بخش حریم رضوی