تبیان، دستیار زندگی
منو بفرست مشهد . می خوام از امام هشتم (ع) بخوام که...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آزمایش بزرگ


نام شفا یافته : فاطمه موسوی    اهل: کرج       نوع بیماری :عفونت شدید حنجره      تاریخ شفا : مهر 1368

هر روز صبح زود مرد هنگامیکه هنوز خورشید نورش را بر شهر پهن نکرده بود از خانه بیرون می آمد و تا پاسی از شب نمی گذشت نمی توانست به خانه بازگردد او همیشه خسته بود و فرصت جویا شدن حال همسر و فرزندش را نداشت روزها به همین طریق میگذشت و همسر مرد روز به روز دردمند تر از گذشته میشد، اما وقتی خستگی و تلاش شوهر خود را می دید، دردش را از او مخفی میکرد.


تا این روزهای آخر که شدت درد به حدی رسیده بود که گاهی چشمانش سیاهی می رفت و درد امانش نمی داد تا اینکه بالاخره درد کار خودش را کرد و زن به زمین افتاد ،کودک یکریز جیغ می زد و می گریست. همسایه ها که از سروصدای بچه متوجه وضعیت غیر عادی خانه شده بودند، در را شکسته و به درون آمدند. زنی کودک بیچاره را به اغوش گرفت و دیگران زن را با شتاب به بیمارستان رساندند .

شفایافتگان / آزمایش بزرگ

مرد تا فهمید و خودش را به بیمارستان رساند ، همسایه ها همه کارها را کرده بودند و همسرش بستری شده بود .

- ببخشید آقای دکتر ، برای همسرم چه اتفاقی افتاده ؟

- متاسفانه همسرتان دچار عفونت شدید حنجره شده . ایشون باید زودتر به پزشک مراجعه می کردند تا امکان جلوگیری از پیشروی عفونت میسر می شد .

مرد سر بزیر انداخت. شاید خود را مقصر این قصور می دانست . یادش آمد که چندی پیش ، وقتی زن از درد گلو گلایه کرد، آنرا جدی نگرفت و درد گلوی زن را یک سرماخوردگی معمولی تلقی نمود .

حالا پر از تشویش و پریشانی بود . انگار که جسم سنگینی روی سینه اش چمباتمه زده باشد ، نفسش تنگ شده و به شماره افتاده بود . مثل آنکه دلش را توی مشت مچاله کرده و بفشارند . احساس خفگی داشت .

با صدای خفه ای که انگار از ته چاه بالا می آمد ، پرسید : می تونم ببینمش ؟

- بله . فقط کوتاه و مختصر .

وارد اتاق شد . فاطمه روی تخت دراز کشیده و نگاه منتظرش به در بود .

- سلام .

- سلام . اومدی ؟ بچه ام کجاست؟ طفلی حتما گرسنه شه . خیلی وقته شیرش ندادم .

مرد دستی به سر زن کشید و درحالیکه آرام می گریست ، گفت :

- تو خوب می شی . بزودی می ریم خونه و می تونی به بچه شیر بدی . نگران او نباش . خونه یکی از همسایه هاست . بهش شیر و غذا دادن . حالا خوابیده و منتظره که مادرش برگرده .

- ما کی برمی گردیم خونه ؟ دکترا چی می گن ؟ من چه ام شده ؟

- چیزی نیست . شاید یه سرماخوردگی شدید باشه. انشااله زود خوب می شی .

گریه دیگر امان ادامه صحبتش نداد . صورتش را از زن گرداند و به سرعت از اتاق بیرون رفت . نگاه مات و نگران زن در پس خروج او بر روی در ثابت ماند .

چند روز بعد زن را از بیمارستان مرخص کردند . حالش بهتر نشده بود ، اما دکترها اینطور تشخیص داده بودند که می تواند در خانه بماند و درمانش را ادامه دهد .

چند روزی از انتقال او به خانه نگذشته بود که مرد متوجه تغییر لهجه و صدای زن شد . صدای او خش دار شده بود و کلمه ها را بسختی ادا می کرد . همینکه فشار بیشتری به گلویش وارد می نمود، خون و چرکابه از دهانش بیرون می ز . تک سرفه های دلخراش او، چون صدای شلاق مرگ در فضای سرد و بی روح خانه می پیچید و گویی بر سینه مرد خنجر فرو می کرد.

مرد پر از استیصال و واماندگی شده بود و نمی دانست که باید چه کند ؟ زن بی تابی مرد را که دید ، گفت:

شفایافتگان / آزمایش بزرگ

- منو بفرست مشهد. می خوام از امام هشتم (ع) بخوام که شفاعتمو بکنه و شفامو از خدا بخواد .

مرد پر از تشویش و دلواپسی شد. ترس، بصورت قطرات عرق بر پیشانی اش نشست.

از خود پرسید : آیا اگر قبول کند و زن را به مشهد ببرد و او بهبود پیدا نکند، امید و ایمانش را از کف نخواهد داد؟ و اگر قبول نکند و او را به سفر و زیارت نبرد، اگر اتفاقی برای زن بیفتد،آیا تا عمر دارد از خاطر خواهد برد؟ در دوراهی غریبی گیر کرده بود. فشار اندوه در نگاه محزونش هویدا بود. مثل آنکه توی دلش رنگ غم پاشیده باشند، پر از ابهام و تردید شده بود. پس از لحظاتی که میان او و زنش به سکوت و نگاه و اندوه گذشت، مرد سرش بالا آورد و مطمئن گفت :

- هر جا که بخواهی می برمت.

حرم شلوغ بود . پر همهمه و دعا. مرد و زن ، پیر و جوان ، خرد و کلان ، زائر و مجاور ، حاجتمند و کم طاقت ، شاد و غمگین ، صحن حرم را پر کرده بودند و تو هم وول می خوردند .

زن کنار پنجره فولاد نشست و دلش را گره زد به امید شفاعت و شفا . با امام درددل کرد . خودمانی و بی ریا . حرف که توی گلویش غلت خورد ، بوی عجز و التماس داشت . بوی خواهش و تمنا .

باد زمزمه او را بریده بریده به گوش زائران رساند و نگاه های ترحم آمیز آنان را به سمت او جلب نمود. زن زیر نگاه سنگین مردم ،محکوم به مقاومت بود . آیا این مقاومت در تمنا ، برایش پیروزی به همراه خواهد داشت ؟ از پاسخ به این سوال واهمه داشت . وحشت در دلش بود . هول و هراس از ناامیدی . یاس. ناباوری .

اما در ظلمت ناباور و شلوغ ذهنش ، روزنه ای کوچک از امید هم باز بود . روزنه ای که به گشایش آن امید بسته بود .

ای خدا ، به قدرتت ایمان دارم و می دانم اگر بخواهی ، حتی می توانی کوهی را تبدیل به کاه و کاهی را تبدیل به کوه کنی. من کاه وجودم را که کوهی از درد بر آن استیلا دارد ، به امید شفا آورده ام . امام (ع) را شافی خود قرار می دهم و از تو می خواهم به آبروی آن بزرگوار ، کوه بزرگ دردم را ، به سبکی یک پر تبدیل نما .

یک هفته در مشهد بود و هر روز با این خواسته و نجوا به حرم می آمد و دل مشتاقش را دخیل می بست. رو ز هفتم وقتی شوهرش او را به حرم آورد ، با او شرط کرد که امروز روز آخر است و باید هر چه از خدا و امام (ع) می خواهد بگیرد .

زن پر از واهمه ناامیدی شد. وقتی در طول هفته ،همه زاری ها و التماسهایش بی اثر بوده ، حال چه امیدی که در آخرین روز حضورش و در واپسین لحظات استغاثه و دعا به گشایشی برسد ؟

آنروز دیگر هیچ حرفی نزد . روزه سکوت گرفت و تنها با دلش که پر از اندوه بدرود بود و حالا شکسته تر از هر روز ، با امام (ع) گفتگو کرد .

عصر که شوهرش به دیدنش آمد ،تا او را با خود به شهرشان برگرداند ، یک حس رخوت و سستی پیدا کرده بود و در ته قلبش یک احساس شیرین غلیان داشت .

از این حس و حال چیزی به شوهرش نگفت . به هتل برگشتند و بار و بندیل خود را بستند و راهی شهرشان شدند . در تمام طول راه آن حس شیرین رخوت در وجود زن بود . به کرج که رسیدند ، همه اقوام و دوستان به استقبالشان آمده و جویای حالش بودند . زن اما چیزی نگفت . گویی از گفتن آنچه در دلش می گذشت واهمه داشت .

یک هفته بعد ، وقتی به ثبات فکری رسید و باور مغشوش ذهنش به واقعیت مبدل شد ، هول را از خودش دور کرد . شوهرش را صدا زد و همه حقیقت را با او درمیان گذاشت :

شفایافتگان / آزمایش بزرگ

حس می کنم شفا گرفته ام. از روزی که از مشهد برگشته ایم دیگر از درد خبری نیست. راستش را بخواهی مدتهاست که دارو هم مصرف نمی کنم. ببین ورم گلویم خوابیده و دیگر از خونابه و چرک خبری نیست .

مرد بی آنکه مژه بزند در سکوت به حرفهای همسرش گوش داد . بی آنکه بخواهد گله اشکی در خانه چشمش رویید ، حصار مژگانش را شکست و بر روی گونه هایش غلت خورد و بر سینه اش فرو چکید . مثل پرستویی آشفته و عاشق ، روحش عطش پرواز و آواز ی توامان داشت

نسیمی که می وزید ، آوای پرنده ای کوچک را که ذوق زده و مفتون ، در دور دستها نغمه سر داده بود ، با خود همراه کرد و به گوش او رساند . گویی ان پرنده ، شادی او را از حنجره کوچکش فریاد می زد . احساس کرد که خونی داغ و جوشان در زیر جلدش جریان یافته است . داغ شده بود . به سمت پنجره رفت و آن را گشود . جریان هوای سرد پاییزی به صورتش خورد و حالش را جا آورد . نگاهش را به آسمان داد و از ته دل فریاد زد :

- خدایا سپاس .....

ماه که وسط آسمان قوز کرده بود و چندین ستاره نقره ای کوچک گردش را گرفته و در کنارش سوسو می زدند ، صدای فریاد او را شنیدند .


بخش حریم رضوی