تبیان، دستیار زندگی
به سمت صدا برگشت . مردی را دید که با شولایی سبز به سوی ...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

امید


نام شفا یافته : فاطمه اکبری .  اهل : شاهرود .   نوع بیماری : فلج

سال ها بود که ویلچر انیس و مونس لحظات زن شده بود و پیوسته با چهره سرد و خشکش ناتوانی را به رخ زن میکشید روزها میگذشت و زن در انزوا و روزمرگی بیشتر از گذشته فرو میرفت گویی در بازار زندگی آنها رونقی نبود.


آن روز مرد در کنار خیابان منتظر تاکسی بود ماشین ها می آمدند و میرفتند اما گویی هیچ ماشینی وجود ندارد که مرد بتواند سوار آن شود آرام در کنار خیابان شروع به قدم زدن کرد هنوز چند قدمی نرفته بود که ماشینی در کنار پایش ترمز زد و مرد سوار شد در راه بیرون را نگاه میکرد رادیو ماشین آوای نقاره حرم امام رضا (ع) را پخش میکرد قطره اشکی از کنار چشمانش لغزید و پیاده شد شاید کور سوی امیدی در دلش جرقه زد با شتابی بیشتر از روزهای دیگر به خانه آمد همسرش در قاب در گویی انگار منتظر شنیدن خبری باشد ظاهر شد .

شفایافتگان / امید

- می خوام ببرمت مسافرت .

- کجا ؟

- مشهد .

زن خندید . اما در خنده اش هیچ نشانی از شادی نبود . مرد پرسید :

- خوشحال نشدی ؟

زن خواست چیزی بگوید ، اما حرف توی گلویش خفه شد . چشمانش جوشید و بارانی از اشک بر دشت گونه اش باریدن گرفت .

- همیشه آرزو داشتم با پای خودم برم زیارت .، اما حالا ....

باز هم بغض میان گلویش چنگ انداخت و نگذاشت حرفش را کامل کند . مرد لبخندی زد و گفت :

- امام طلبیده . خدا رو چه دیدی ؟ شاید عنایتی کنه و به شفاعت آقا ، شفا شامل حالت بشه . اونوقت می تونی با پای خودت بری زیارت .

زن نم اشکی را که از گوشه چشمش هوس چکیدن داشت، با سر انگشتان دستش گرفت و با نگاهی که بارقه رضایت و تسلیم از آن ساطع بود ، در نگاه مرد خیره ماند و گفت :

- رضایم به رضای او . هر چی خدا بخواد .

مرد ویلچر زن را به سمت حرم هل داد و او را پشت پنجره فولاد دخیل بست . زن نگاهی به صحن انداخت و از آنچه می دید ، غرق در شعف و شادمانی شد . در کنارش بیماران زیادی را دخیل بسته بودند . بیشتر از همه دخترکی نظرش را جلب کرد که چشمانش به رنگ آسمان بود .

- شما هم بیمار هستین ؟

- آره . تو چطور ؟

- منم بیمارم . ولی آقا قول دادن که امروز به دیدنم بیان و شفایم بدهند. اگه به قولشون وفا کنند و به دیدنم بیان ، ازشون می خوام که ترو هم شفا بدن .

زن در نگاه شاد کودک خندید . دخترک در حالیکه چشمانش را بسته و دستانش را به حالت دعا بالا گرفته بود ، گفت :

- حالا چشاتو ببند و از خدا بخواه آقا به دیدنمون بیان .

زن هم نگاهش را بست و دستهایش را به حالت دعا بالا آورد و در حالیکه کودک دعا می کرد ،او نیز زیر لب آمین می گفت .دسته ای کبوتر از اوج آسمان پایین آمدند و از برابر نگاه بسته آندو گذشتند.صدای بالهایشان در گوش زن پیچید . بال چشمانش تکانی خورد و نگاهش آرام باز شد. خانه پر از تاریکی بود . یادش آمد که وقتی ویلچرش را به جلوی پنجره اتاقش کشاند و نگاه منتظرش را به داخل خیابان ریخته بود ، هوا روشن بود . او همانجا به انتظار و دلواپسی خوابش برده بود و حالا ......

ویلچرش را به سمت کلید برق هل داد و چراغ اتاق را روشن کرد . همزمان ساعت دیواری ده بار نواخت. برای لحظه ای چشمانش را بست و خوابی را که دیده بود دوباره مرور کرد . از آرامشی که پس از دیدن خواب در وجودش نشسته بود ، احساس رضایت کرد . اندیشید که به محض آمدن شوهرش، همه آنچه را در خواب دیده ، برای او تعریف خواهد کرد . از این تفکر غرق در شادمانی شد . اما شادی اش دوام و بقای زیادی نداشت . بیادش آمد که سال قبل وقتی از شوهرش خواسته بود که با هم مسافرتی به مشهد داشته باشند ، مرد پر از خجالت و شرمندگی شده و در جوابش فقط گفته بود : انشااله .

دست مردش تنگ بود و او این را خوب می دانست . در طول مدتی که بیمار و خانه نشین شده بود ، مرد برای جبران هزینه های درمان او ، خودش را به آب و آتش زده و از هیچ کوششی دریغ نکرده بود . حالا هم انصاف نبود که وی دلخوش کند به یک رویا که بی تردید نتیجه افکار و آرزوهای او بوده، و مردش را به شرمندگی دوباره وادارد .

صدای در افکارش را درهم شکست . خودش را جمع و جور کرد و نگاهش را به در دوخت . در بر پاشنه چرخید و هیکل مرد در قاب آن تصویر شد .

- سلام فاطمه جان .

- سلام .

جلو آمد . روبرو با زن نشست و نگاهش را به نگاه زن دوخت . زن مستقیم در چشمان او نگریست . در عمق نگاهش حرفی بود که شاید توان بیانش را نداشت . زن نگاهش را پایین آورد و حرکات دست مرد را زیر نظر گرفت . انگشتان دستش می لرزیدند . زن دچار ناامیدی شد . بیاد آورد که مرد رفته بود تا نتیجه آزمایشهای او را بگیرد . افکار منفی به ذهنش هجوم آوردند . حتما جواب آزمایش منفی بوده و دیگر امیدی به سلامتی و بهبود او نیست . نگاه در نگاه مرد داد . لبخندی بر گوشه لب مرد رویید . لبخندی که تلخ بود و اجباری . مرد دیگر توان نگاه سنگین زن را نداشت . دوام نیاورد و بسرعت نگاهش را دزدید . لبهای زن آشکارا لرزید و بغض گلویش را فشرد و با فریادی از مرد پرسید :

- چی شده ؟

مرد پر از فریاد سکوت شد . صدای این فریاد خاموش را گوش جان زن شنید .

- کارم تمومه ؟دیگه امیدی نیست ؟

مرد سرش را آرام بالا آورد و در نگاه خیس زن بغض ترکاند

- یادته چند سال پیش بهت قول یه سفر داده بودم ؟ حالا می خوام به قولم وفا کنم .

ناگهان فهم خوابی که دیده بود، به ذهنش آمد. غرق در اندیشه و سوال شد. آیا آنچه دیده بود یک رویای صادقه بود ه است؟

شوهرش که به خانه برگشت ، همه آنچه را که در خواب دیده بود ، برای او تعریف کرد .

تو محوطه وسیع حرم ، و توی صحن ها و رواقها ، هزاران زن و مرد ، پیر و جوان، کوچک و بزرگ ، پر امید و کم طاقت ، تو هم وول می خوردند . زن کنار پنجره فولاد نشست و همه وجودش نگاه شد تا شاید آن کودک زیبا با چشمان آبی روشن و آن خاطره رویایی که در خواب دیده و هنوز چون هاله پابرجایی او را بخود مشغول داشت را ببیند . هنوز چندی نگذشت که مرد جوانی به پنجره فولاد نزدیک شد و دخترکی را که در آغوش گرفته بود ، در کنار زن بر روی زمین نشاند . پلکهای بسته دختر تکانی خورد . نگاه خواب آلوده اش را باز کرد و به زن خیره ماند .

- سلام .

- سلام دخترم .

- شما منو می شناسید ؟

- چطور مگه ؟

- فکر می کنم شما رو می شناسم . نمی دونم ، شاید اشتباه می کنم . ولی یه حسی بهم می گه که شما رو یه جایی دیدم .

- شاید تو خواب .

دختر تقریبا فریاد زد : آره . تو خواب . من شما رو تو خواب دیدم . شما هم بیمار هستین . مگه نه ؟

- آره . بیمارم و برای شفا گرفتن دخیل بستم .

- دخیل ؟

- همین که اینجا نشستیم و از خدا می خوایم که شفامون بده ، دخیل بستنه .

- شما بیماری تون چیه ؟

- فلجم .

- فلج چیه ؟ یعنی مث من سرطان دارین؟

- نه عزیزم . فلج یعنی اینکه پاهام خشک شدن و نمی تونن تکون بخورن . مجبورم که با ویلچر این طرف و اونطرف برم .

- پس شما بدتر از من هستین . خدا شفاتون بده . من می تونم راه برم . فقط سرطان دارم . شما می دونی سرطان چیه ؟

زن گریه اش گرفت . نگاهش را از کودک گرفت تا متوجه اشکهایش نشود . دختر ادامه داد :

-من براتون دعا می کنم که خوب بشین و بتونین مثل من راه برین . شما هم دعا کنین که من خوب بشم و شبها بتونم راحت بخوابم .

زن دستهایش را در مشبک ضریح پنجره فولاد قفل کرد و با دلی شکسته برای دختر دعا کرد .

شفایافتگان / امید

صدایی از میان همهمه و ذکر دعای زائرین بگوشش آمد . صدایی که وضوح داشت .

- برخیز .

به سمت صدا برگشت . مردی را دید که با شولایی سبز به سوی می آید . گفت : نمی توانم. پاهایم خشک و بی حرکت است.

مرد دستش را از میان شولای سبزش بیرون آورد و پیاله ای آب را روبروی صورت زن گرفت :

- از این آب که آب شفاست بنوش .

زن قدح را از دست مرد گرفت و نوشید. احساس خنکایی همه وجودش را پر کرد. حس کرد که جانی در پاهایش جوشید .

- حالا می تونی برخیزی و با پای خودت به زیارت بری.

زن نگاهش را بالا آورد تا از مرد تشکر کند. اما کسی در آن حوالی نبود . خواست او را صدا بزند ، اما صدا در گلویش زندانی شده بود.زد زیر گریه . گریه تنها کاری بود که از او می آمد .

- هی خانم .... دارین گریه می کنین ؟

نگاهش را گشود . دختر با چشمانی نگران او را می نگریست .

- چیزی شده ؟

- نه دخترم . فقط ..... فقط... چه طوری بگم ؟ ...گویا دعای تو برآورده شده است .

این را گفت و قامت راست کرد . او حالا بر پاهای خود ایستاده بود .

نقاره خانه که به صدا در آمد ، زن در آغوش هزاران زن ، به سوی دفتر شفایافتگان می رفت .

ویلچر او در میان صحن و در کنار پنجره فولاد، خالی بود.


بخش حریم رضوی