صبر و دعا
نام شفا یافته: زین العابدین نجار، اهل: فسا، نوع بیماری: فلج بدن. كم سویی چشم. اختلال حافظه . سنگینی در تكلم.
تاریخ شفا : 14/6/1373
شاید به جرات بتوان گفت بهترین روز ها را سپری میکردم، هم هنرم بود و هم کارم، عکاسی میکردم هم برای دل خودم و هم برای مردم، اما شاید چرخ روزگار نمی خواست به مراد دل من بچرخد و من ندانسته وارد امتحان بزرگی شده بودم امتحانی که هر لحظه اش بیم ناامید شدن را می داد. روزها میگذشت و من بی توجه به شرایط به کار خودم ادامه می دادم آن روز در حین عکاسی ناگاه سوزشی به چشمانم آمد مثل اینکه سیخ داغی را در چشمانم فروکرده باشند، محلش ندادم و به کارم ادامه دادم. روزهای بعد آمد تاری و تیرگی روز به روز بیشتر و بیشتر میشد و کم کم کوری به سراغه آمد.
اما خداراشکر دلم بینا بود،کم کم فلج پاهایم قوز بالای قوز شد و زندانی چرخ و عصایم کرد و این تمامی درد نبود. کم کم زبانم نیز قدرت تکلمش را از دست داد و اختلال حافظه هم به سراغم آمد. گویی ایوب شده بودم و خدا صبرم را می آزمود. کلکسیونی از درد شده بودم و این برای من که کارم عکاسی بود و به چشم و پا و زبان نیاز داشتم، خیلی سخت بود.
اینکه یک عکاس نتواند دوربین به دست بگیرد و در مراسمهای مختلف به این سو و آن سو بدود و با این و آن حرف بزند ، به معنی بیکاری بود و مرگ.
اما من نیک می دانستم که ناامیدی مرگ زودرسی است که باید از خود برانمش. دکترها از درمان ناامید شده بودند و جوابم کرده بودند. اما من تکیه گاه بزرگی داشتم، خدا .
با امید به عنایت خدا و بهبودی و شفا، برای آنکه روحیه ام را از دست ندهم ، هر روز بر ویلچر می نشستم و خود را به مغازه می رساندم و سرم را گرم کار می کردم ، تا احساس غم انگیز یاس قلبم را نفشارد و هجران این درد خانمانسوز بار غمم را سنگین تر نسازد. در این زندان تیره تنهایی و غم، به انتظار مفری از روشنایی بودم . نسیمی از امید که با وزیدنش ، ابر تیره ای را که افق سعادتم را سایه کرده است ، از آسمان زندگی ام بتاراند .
در این دلگیری و ملال ، خیزآب خاطره ای دور مرا به کام خویش کشانید و یاد سفری کهنه، امیدی نو را در دلم پروراند . بیاد سالها قبل افتادم که به قصد زیارت و عکاسی مسیر شیراز تا مشهد را با دوچرخه رکاب زدم و خاطرات خوشی را در ذهن خود و در چشم دوربین ثبت کردم .
از یادآوری این خاطره ، اشک به چشمهایم می آید. پلکهایم را می بندم و به ابر اشکم فرصت بارش می دهم. خیال یادهای دعا و زیارت مرا به خویش مشغول می سازد و از یادآوری این خیالهای شوق انگیز است که خواب به پشت چشمانم می اید .
در این حالت میان خواب و بیداری ، نوری را می بینم كه از آسمان به سمت زمین می آید و در برابرم می ایستد و صدایی از میانه آن مرا خطاب قرار می دهد :
با سراسیمگی چشمهایم را می گشایم . نور از برابر نگاهم گم می شود و دوباره تاریکی جای آن را پر می کند . یک شادی گنگ و مبهم همراه با یک نوع اضطراب و دلواپسی در وجودم ایجاد می شود .
- تردیدی نیست . باید راهی شوم . امام مرا طلبیده است .
***
وقتی وارد حرم می شوم ، هوا پراست از همهمه و ذکر و صلوات و دعا . بوی تند و مطبوع عود هم فضا را عطرآگین کرده است . ویلچرم را کنار پنجره فولاد قرار می دهم و با همه وجود به خواندن دعا مشغول می شوم. نمی دانم چه زمانی را به این حالت هستم که خستگی بر من غلبه می کند و پلکهای خسته ام روی هم می افتند . ناگهان صدایی مرا به نام می خواند :
- زین العابدین برخیز .
تقلا می کنم که از روی چرخ برخیزم ، اما نمی توانم . دوباره مرا مخاطب قرار می دهد و با صدایی بلندتر می گوید :
- برخیز.
با حسرت و درد می گویم :
- : نمی توانم.
اینبار با تحکم بیشتری می گوید :
- سعی کن . باید بتوانی .
بخود تكانی می دهم و خود را از اسارت چرخ می رهانم . می خواهم بر روی پاهایم بایستم ، اما آنها قدرت نگهداری تن را ندارند . بر زمین می خورم و از خواب بیدار می شوم . عده ای از مردم گردم را گرفته اند و با حسرت و اندوه نگاهم می کنند . کسی جلو می آید ، زیر بغلهایم را می گیرد ، مرا از زمین بلند کرده و بر روی ویلچر می نشاند . از او تشکر می کنم و نگاهم را از سیمای پر لبخندش به صحن حرم و به پرواز کبوتران و به گنبد و پرچم سبزی که در بالای آن با وزش آرام نسیم می رقصد ، می کشانم .
به یکباره فهم رویایی که دیده ام به ذهنم می آید و از اینکه می توانم مردم را و صحن و گنبد و حرم و پرواز کبوتران را ببینم ، غرق در شگفتی می شوم . صدای صلوات مردم در فضای پر عطر صحن می پیچد و مرا بخود می آورد. از جا بر می خیزم و با شادی و شعف فریاد بر می آورم :
- من شفا گرفته ام . می توانم ببینم . می توانم روی پاهای خود بایستم .
جمعیت با صلوات و تکبیر مرا در حصار خویش قرار می دهند و بر دستهایشان بالا می برند . بی آنکه از خویش اراده ای بخرج بدهم ، در امواج دستهای آنان به جلو می روم . لحظاتی بعد در دفتر شفایافتگان نشسته ام و شرح آنچه بر من رفته است را برای مسئول دفتر واگو می کنم .
یکسال بعد نذرم را ادا می کنم و مسیر فسا تا مشهد رابا دوچرخه طی می کنم . بی آنکه دردی حس کنم و یا ناتوانی به سراغم بیاید . این همه از شفاعت امام رضا (ع) و عنایت خاص خداست و تا عمر داشته باشم خاطره آن را از یاد نخواهم برد .
گواهی پزشکی 1 :
گواهی می شود که آقای زین العابدین نجار بدلیل فلج شدید طرف چپ بدن که ناشی از ضایعه مغزی بوده و تاریخ 20 / 12 / 1372 برای وی اتفاق افتاده ، تحت نظر اینجانب قرار گرفت ، در معاینه نخست مشخص شد ، علاوه بر فلجی سمت چپ ، تاری دید چشم ، شدید است و اختلال نسبی در حافظه و سنگینی تکلم نیز در وی مشهود است ، ضمنا پس از عکسبرداری از مغز بیمار mrt نرمال نبود . بیمار تحت درمان قرار گرفت و برای حرکت وی ، ویلچر و واکر در نظر گرفته شد .
دکتر علیرضا نیک سرشت – متخصص مغز و اعصاب
شماره نظام پزشکی : 26737
***
گواهی پزشکی 2:
اینجانب دکتر خانی علی نژاد( شماره نظام پزشکی24786 ) از مدتها قبل آقای زین العابدین نجار فرزند غلام ساکن فسا را می شناسم و در دهه فجر سال 1372ایشان را در مراسم مختلف و راهپیمایی ها در حال عکاسی ، صحیح و سالم و فعال می دیدم ، ولی اواخر اسفند ایشان را روی صندلی چرخدار نشسته در گوشه مغازه اش دیدم و از حالش با خبرشدم و درجریان بیماری و معالجاتی که تا آن زمان انجام داده بو.د قرار گرفتم و بسیار تاسف خوردم . بخصوص که هنوز برای فلج شدن خیلی جوان بود .بعد از آن هر زمان که از جلوی عکاسی ایشان رد می شدم ، ایشان را اندوهگین نشسته بر صندلی چرخدار می دیدم و غصه می خوردم . اما روز 17/ 6 / 73 که طبق معمول در مطب مشغول ویزیت بیماران بودم که آقای نجار را سالم و هیجان زده روبرویم دیدم و اشک شوق و حیرت دیدگانم را فرا گرفت و در همان حال معاینه اش کردم و این گواهی صحت را در حالی می نویسم که اشک ، چشمانم را همچنان در بر گرفته است .
بخش حریم رضوی