نشانه های مشترک
با این حال، همچنان میتوان نشانههای مشترکی از شخصیتهای تنها و به انتها رسیده او را در شخصیت ویل نیز دید؛ وجوه مشابهی مثل عصیان و خشم علیه روزمرگی در فیلم «فیل»، احساس ترس و گناه در فیلم «پارانویید پارک»، عدم تعلق و سرگشتگی در «جری» و بیقراری و استیصال در «آیداهوی خصوصی من»، تسلیم شدن در برابر بیهودگی و خلا در «آخرین روزها».
داستان فیلم در مورد ویل هانتینگ جوان 20 سالهای است که در دانشگاه امآیتی سرایهدار است و نبوغی ذاتی در زمینه ریاضیات دارد اما استعداد خود را باور ندارد. استلا اشکارسگورد بازیگر سوئدی در نقش جرالد لمبیو پروفسور ریاضی دانشگاه امآیتی که استعداد ویل هانتینگ را کشف میکند، رابین ویلیامز در نقش روانشناسی که با ویل هانتینگ گفتگو میکند و بن افلک هم در نقش چاکی سالیوان دوست صمیمی ویل هانتینگ در این فیلم بازی میکنند. لورنس بندر تهیهکننده و سو آرمسترانگ، جاناتان گوردون، باب وینشتین و هاروی وینشتین تهیهکنندگان اجرایی فیلم ویل هانتینگ نابغه بودهاند. ژان یوس اسکافیر مدیر فیلمبرداری، ملیسا استوارت طراح تولید، جیمز مکآتیر کارگردان هنری، یارو دیک طراح صحنه و بئاتریکس آرونا پاستور طراح لباس و کری باردن، بیلی هاپکینز و سوزان اسمیت انتخاب کننده بازیگران و تعیین نقشهای فیلم بودهاند.
از ویژگیهای این فیلم بداههگوییهایی است که آزادانه به دیالوگهای فیلمنامه تزریق شدهاند. همین گفتگوهای عامیانه ارزشی دوچندان به فیلم بخشیدهاند و باعث شده تا نوع رابطه برادرانه ویل و دوستانش چاکی (بازی بن افلک)، بیلی (کول هاوزر)، و مورگان (کیسی افلک) و همینطور دوستی ویل و اسکایلار دختر دانشجوی دانشگاه هاروارد بسیار جالب و تماشایی شود.
ویل هانتینگ (مت دیمن) یکی دیگر از همان جوانهای تکافتاده، عاصی و راندهشده در فیلمهای ون سنت است که تمام سرخوردگیها، ناکامی و خشمشان را به شکل انتقام گرفتن از خود به دنیا نشان میدهند، جوانانی که برای رهایی از فشار کمبودها، اشتباهات و گناهانشان راهی به جز خودویرانگری نمیشناسند. برای آنان زندگی چیزی جز لحظات مرده و تلف شده نیست که فقط باید پشت سر گذاشت و از آن عبور کرد، بدون اینکه منتظر بود اتفاقی تکاندهنده بیفتد که این ورطه روزمرگی را بشکند و غالبا تنها راه مبارزه با این رخوت و پوچی حاکم بر زندگی چیزی جز نابودی و تخریب خودخواسته و عمدی نیست.
بنابراین این بار هم زیاد فرقی نمیکند که ویل یک نابغه ریاضیات است و میتواند دشوارترین و پیچیدهترین مسائل و قضایای ریاضی را در کوتاهترین زمان ممکن حل کند و اگر بخواهد مهمترین شغل و جایگاه را در دانشگاههای پیشرفته یا سیتمهای امنیتی و اطلاعاتی کشورش به دست آورد.
او آنقدر بخاطر کمبودها و نواقصش تحقیر و طرد شده که از رویارویی با خودش، دیگران و زندگی واقعیاش واهمه دارد. بنابراین همه آدمهای اطرافش را عقب میزند، از دنیای دور و برش فاصله میگیرد و نسبت به همه چیز حالت دفاعی از خود نشان میدهد. چون میترسد دوباره به اعتماد و علاقهاش خیانت شود و دیگران او را از خود برانند.
پس ترجیح میدهد همیشه یک آدم بازنده باقی بماند و در برابر بدبختیهایش تسلیم شود و با شکستهای عمدیاش در زندگی از خود محافظت کند. انگار فقط با این کار است که میتواند جلوی آسیبها و صدمات بیشتر به خود را بگیرد. هر چند این سرسختی و کنارهگیری بزرگترین صدمهای است که زندگیش را نابود میکند.
داستان فیلم در مورد ویل هانتینگ جوان 20 سالهای است که در دانشگاه امآیتی سرایهدار است و نبوغی ذاتی در زمینه ریاضیات دارد اما استعداد خود را باور ندارد. استلا اشکارسگورد بازیگر سوئدی در نقش جرالد لمبیو پروفسور ریاضی دانشگاه امآیتی که استعداد ویل هانتینگ را کشف میکند
بنابراین کاملا طبیعی است که وقتی پروفسور جرالد لمبو (استلان اسکارسگارد) هوش و نبوغ و خلاقیتش را کشف میکند و میکوشد تا استعداد خارق العاده او را به سمت موفقیت و پیشرفت هدایت کند، از خود مقاومت نشان دهد و اجازه ندهد که کسی به او کمک کند تا از زندگی تلف شدهاش بیرون بیاید و مسیر تازهای را امتحان کند، اما آشنایی با شان مگوایر (رابین ویلیامز) به عنوان روانشناسش نگاه او را تغییر میدهد و به تدریج یاد میگیرد که چطور از عقدههایش خلاص شود، خودش را با همه نواقصش دوست بدارد، فرصتهای تازه را از خود دریغ نکند، از تجربههای جدید و متفاوت نترسد و زندگی را با همه بدیها و خوبیهایش بپذیرد.
بنابراین فیلم با گذاشتن ویل میان دو قطب پروفسور لمبو و دکتر شان او را در معرض انتخاب میان دو نوع نگرش به زندگی قرار میدهد. اینکه مثل لمبو از اتفاقات و فرصتهای عادی زندگی شخصیاش بگذرد ودر زندگی دیگران و دنیای پیرامون آدم مهم و مفیدی باشد یا مثل شون به لحظات خاص و تکرارنشدنی در زندگی خودش بها دهد و نفر اول دنیای شخصیاش باشد.
ویل با همه تناقضات و تعارضاتی که او را احاطه کردهاند، درمییابد که مهمترین چیز در زندگی این است که آدم به خودش بدهکار نباشد و از انتخابهایی که کرده، احساس پشیمانی نکند. نمای طولانی حرکت ویل در جاده در پایان فیلم فیلم جوانی را به ما مینمایاند که دیگر از قدم گذاشتن در مسیرهای ناشناخته و امتحان نشده نمیترسد و یاد گرفته که چطور لذت زندگی را از دل همان لحظات مرده و بیهوده بیرون بکشد و از آن خود کند.
جوایز فیلم :
این فیلم برنده دو اسکار و نامزد هفت اسکار دیگر شد. مت دیمون که نقش اصلی فیلم ویل هانتینگ را بازی میکند نامزد دو جایزه آکادمی اسکار بهترین فیلمنامه اورجینال و بهترین بازیگر نقش اول مرد شد که در نهایت جایزه بهترین فیلمنامه اورجینال را به دست آورد و جایزه بهترین بازیگر مرد را به جک نیکلسون واگذار کرد. همچنین رابین ویلیامز برای بازی در این فیلم جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را به دست آورد. ویل هانتینگ خوب در 6 بخش بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر نقش مکمل زن (مینی درایور)، بهترین تدوین (پیترو اسکالیا)، بهترین موسیقی متن (دنی الفمن) و بهترین خواننده (الیوت اسمیت) هم نامزد اسکار شد. در جشنواره گلدن گلوب هم جایزه بهترین فیلمنامه به این فیلم رسید و نامزد جایزه بهترین فیلم درام، بهترین بازیگر نقش اصلی (مت دیمون)، و بهترین بازیگر نقش مکمل (رابین ویلیامز) هم شد و در جشنواره فیلم برلین هم مت دیمون برای بازی و فیلمنامه خود جایزه خرس نقرهای را دریافت کرد. این فیلم با فروش بیش از 225 میلیون دلار در سطح جهان، بیش از 22 برابر بودجه 10 میلیون دلاری خود درآمد کسب کرد.[3]
هرچند داستان فیلم در بوستون میگذرد اما بیشتر تصویربرداری فیلم در تورنتو انجام شده و صحنههای مربوط به دانشگاهام آی تی و هاروارد در دانشگاه تورنتو فیلمبرداری شدهاند.
فرآوری : مسعود عجمی
بخش سینما وتلویزیون تبیان
منابع : نقد فیلم ، خبرآنلاین