تبیان، دستیار زندگی
توی خواب یک آقای بلند قدی را دیدم - که محاسن داشت ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کرامات رضوی / کرامت بیست و هشتم


مدتی بود که رنگ دخترم تغییر کرده بود، مثل مریضهای بد حال شده بود؛ هر روز لاغرتر میشد؛ هر وقت از سر کار می آمدم، و چشمم به او می افتاد، احساس یک غم جانکاه به قلبم چنگ میانداخت.

یک روز به اتفاق مادرش، دخترم را به مطب دکتر بردم و دکتر پس از معاینه، چند آزمایش نوشت و من بلافاصله، دخترم را به محل آزمایشگاه بردم و قرار شد، فردا رفته و جواب آنها را بگیرم.

شب را تا صبح بیدار نشستم؛ و به فکر جواب آزمایشها بودم و گاه به چهره دخترکم نگاه میکردم و گاه به چهره مادرش که در خواب ناله میکرد؛ آن شب شبی طولانی بود؛ بالأخره صبحگاهان فرا رسید.

صبح زودتر از معمول - با اینکه میدانستم آزمایشگاه هنوز شروع به کار نکرده - به محل آزمایشگاه مراجعه کردم و آن قدر منتظر شدم تا مسئولین آزمایشگاه آمدند و جواب آزمایشها را گرفته بسرعت نزد دکتر بردم و دکتر به محض آنکه آنها را دید، گفت: باید به او خون تزریق شود؛ بلافاصله او را برای تزریق خون بردم و به او خون تزریق شد و چند روز بعد، حالش بدتر شد و دچار بیحالی بی سابقه ای گردید؛ به گونهای که از غذا خوردن افتاد …

کرامات رضوی/کرامت بیست و هشتم

سپس او را به سرعت به اهواز منتقل کردم و در روی ورقه معاینه ALC درج گردید و گفتند: حتما باید بستری شود!!

سخنان دختر شش ساله شفا یافته: خیلی حالم خراب بود، نمیتوانستم زیاد حرف بزنم. دلم میخواست با بچه ها بازی کنم؛ اما نمیتوانستم.

وقتی بابام مرا به بیمارستان اهواز برده، آزمایش کردند؛ دکتر حرفهایی زد، که بابام خیلی ناراحت شد و من بیشتر ترسیدم و از وقتی که خون به من تزریق کردند، حالم خیلی بدتر شد و بعد قرار شد مرا در بیمارستان بستری کنند.

شب با دیدن ناراحتی پدر و مادرم احساس غم و تنهایی عجیبی کردم و با حالتی که نمیتوانستم بگویم خوابیدم …

توی خواب یک آقای بلند قدی را دیدم - که محاسن داشت و خیلی مهربان بود – او به من گفت: دخترم به مشهد بروید …! صبح که از خواب بیدار شدم، خواب را به پدر و مادرم گفتم، و پدرم همان روز با من و مادرم به مشهد آمدیم؛

آنان مرا به پشت پنجره بردند و با یک پارچه گردنم را به پنجره بستند و من به مردمی که مثل من، خودشان را به پنجره بسته بودند نگاه میکردم و یاد آن آقا میافتادم، بعد از چند ساعتی که گذشت خسته شدم و خوابم برد؛

در خواب همان آقا را دیدم که به من گفتند: دخترم! تو خوب شدی؛

ولی باز هم شبها می آمدم پشت پنجره و مادرم با همان پارچه گردنم را میبست؛شب چهارم یکدفعه بیدار شدم و دیدم پارچه از گردنم باز شده و حالم خوب شده است؛ من بی اختیار گریه ام گرفت؛ پدرم بیدار شد و مرا در بغلش فشرد و با اشک و خنده، مرا به داخل حرم برد.


منبع: دانستنیهای رضوی

بخش حریم رضوی