تبیان، دستیار زندگی
اولین روزی كه عراقی ها مسجد جامع را هدف قرار دادند، عید قربان بود. آن روز ما از كشتارگاه به طرف محله بلوچ ها و اطراف استادیوم عقب نشینی كردیم. همگی در محاصره قرار داشتیم و جنگیدن بی فایده بود. عراقی ها از جاده كمربندی بیرون...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گلوله ها را خدا هدایت كرد

اولین روزی كه عراقی ها مسجد جامع را هدف قرار دادند، عید قربان بود. آن روز ما از كشتارگاه به طرف محله بلوچ ها و اطراف استادیوم عقب نشینی كردیم. همگی در محاصره قرار داشتیم و جنگیدن بی فایده بود. عراقی ها از جاده كمربندی بیرون شهر به سمت دبیرستان «دورقی» آمده بودند. همان جایی كه روزهای گذشته، خانه ها را با نارنجك و آرپی جی روی سرشان خراب كرده بودیم. عراقی ها با تقسیم شدن به چند گروه، حیله جدیدی را به كار می بردند. گروهی از آن ها قصد داشتند به فلكه شهدا و فلكه دروازه بروند و عده ای دیگر به سمت مسجد جامع و خیابان چهل متری.

به پیشنهاد سرگرد «شریف نسب» به خیابان چهل متری و اطراف گل فروشی رفتیم و از آن جا خود را به «خیام» رساندیم. آن روز از فاصله بسیار نزدیكی با عراقی ها درگیر شدیم و موقع بازگشت از خیام، هنوز به مسجد نرسیده بودیم كه بچه ها فریاد زدند:

از خیابون رد نشید!

دود و گرد و غبار خمپاره از مسجد بلند بود. فهمیدیم كه آن جا را زده اند. عده زیادی مجروح شده بودند و تركش پای چند نفر را قطع كرده بود. گلوله های دشمن هنوز از سمت گل فروشی به طرف بچه ها روانه بودند. یكی از ارتشی ها آن جا ایستاده بود و تضعیف روحیه می كرد.

- چه فایده داره بجنگیم؟ شهر سقوط می كنه. به خدا همه مون كشته می شیم. فایده ای نداره!...

با عصبانیت گفتم:

- تو چكاره این مملكتی؟!

- منم مثل شما.

- پس این جا وایسادی لااقل حرف مفت نزن. اگه عرضه جنگیدن نداری راهت رو بكش برو، چرا روحیه   بچه ها رو ضعیف می كنی؟!

خیلی عصبانی بودم. اما ناراحتی ام، بیشتر به خاطر مسجد جامع بود. تصمیم گرفتیم به خیابان فخررازی برویم و از آن جا به فردوسی و دست آخر، اگر بشود مسجد را دور بزنیم. تا خیابان فردوسی پیش رفتیم، اما دوباره به چهار راه انقلاب برگشتیم. آتش دشمن سنگین بود و خمپاره ها كف خیابان را شخم می زدند. در مسیر لب شط، سرگرد را دیدم كه به دنبال ماشین می گشت. پس از آن كه مجروحین را از خیابان امام خمینی جمع كردیم، به همراه سرگرد راه افتادیم. اما در بین راه از رفتن خود پشیمان شدیم:

- جناب سرگرد، شما برید. ما بر می گردیم طرف شهر.

- نه. هدف من این نیست كه از پل بریم اون طرف. من می خوام برم سركشی كنم.

- شما سركشی تون رو بكنید. ما بر می گردیم.

دوباره به شهر برگشتیم. دركنار مسجد جامع بچه ها سنگر گرفته بودند وبی هدف رگبار می زدند. مسجد دیگر خالی شده بود و وضع به هم ریخته ای داشت. كف مسجد از بقایای كمك های ارسالی مردم شكل دیگری به خودگرفته بود، روغن با پودر لباسشویی، شكر با حبوبات ، و همه آن ها با خون مخلوط شده بودند. خمپاره ها پی در پی صحن مسجد را می شكافتند و بچه ها بی هدف رگبار می زدند. به مرتضی گفتم:

- این تیراندازی ها بیخوده. بیا بریم!

- كجا؟!

- تا عراقی ها سرگرم این جا هستن بریم و از یه راهی غافلگیر شون كنیم.

مرتضی قبول كرد. چند گلوله آرپی جی، چند  ژ3 و یك دوربین برداشتیم و راه افتادیم. خمپاره ها مرتب در مسجد فرود می آمدند. در گل فروشی، داخل یك ساختمان سه طبقه شدیم و با كندن سوراخی در دیوار، پشت بام های اطراف را زیر نظر گرفتیم. ساعت یازده صبح بود. ناگهان چشمم به دو عراقی افتاد و آن ها را به مرتضی نشان دادم. او با عجله دوربین را از دستم گرفت:

- راست می گی؟!

هنوز حرف مرتضی تمام نشده، گلوله آرپی جی ام در میان دو عراقی، كه با دوربین مسجد جامع را زیر نظر داشتند و بچه ها را به رگبار بسته بوند، نشست و آن ها را به درك فرستاد. هدف را بدون دوربین زده بودم، اما من كاره ای نبودم. گلوله ها را خدا هدایت می كرد.