تبیان، دستیار زندگی
متن زیر حاوی دو بخش است. بخش اول خاطره ای اس از روزهای جبهه از راوی ناشاس و بخش دوم درددل مادر یک شهید بافرزندش.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پاییز دلگیر


متن زیر حاوی دو بخش است. بخش اول خاطره ای اس از روزهای جبهه از راوی ناشاس و بخش دوم درددل مادر یک شهید بافرزندش.

خاطرات جبهه

اوایل سال 65 در پایگاهی به نام شهید شاكری كه در حاشیه ی رود كارون نزدیك خرمشهر، قرار داشت،آموزش های ویژه ی غواصی ما شروع شد كه به اقرار همه ی همرزمان ، روزهای آموزش غواصی شهید شاكری ، از بهترین و پرخاطره ترین روزهای جبهه بود.

شوخی ظریفی متداول بود كه بچه ها، وقتی به هم می رسیدند، عنوان می كردند كه بابا این نماز شب هم عجب عطشی میاره...و اونوقت شنونده هم طبعا جملاتی شبیه به این را تكرار می كرد: پیـــــف پیـــــف ،بوی ریا بلند شد... و متعاقب آن خنده و...

شبی، با حمید شریفی، تصمیم گرفتیم واقعا نماز شب بخونیم . به دلیل وجود پشه های حرفه ای و آموزش دیده! هرگز امكان خوابیدن در داخل فضای بسته نبود، به همین دلیل، شب ها بر بالای پشت بام محل اجتماعات ،می خوابیدیم . نیمه ی شب ، یكدیگر را بیدار كرده ،به نرمی از نردبان پایین آمدیم ، وضو گرفتیم و ذكر گویان  داخل سالن اجتماعات یا همان حسینیه شدیم ...سالنی بزرگ بود كه شاید برای انباری،ساخته شده بود ، ابتدای در  ورودی حسینیه، چادری برزنتی نصب شده بود كه حكم كفشكن  داشت . یخدانی كه معمولا برای نگهداری یخ از آن استفاده می شد هم در همان چادر قرار داشت...

وقتی وارد شدیم ، رایحه ی مسحور كننده ی میوه ای به نام طالبی ، نظرمان را به سمت یخدان معطوف كرد. به حمید گفتم : عجب بویی میده لامصب ... درب یخدان را باز كردیم و متوجه وجود تعداد زیادی طالبی سرد شده ، شدیم... وقتی به خود آمدیم كه تعداد زیادی از طالبی ها، با دست پاره شده بودند و به شیوه ای كاملا مرگبار، خورده شده بودند.حمید گفت:بریم دیگه جا ندارم .

گفتم : نماز شب؟ گفت: من با این دل پر توان خم و راست شدن اونم یازده ركعت رو ندارم...یادمان رفت آثار جرم را محو كنیم.

ما تازه تولد پنج سالگیت را جشن گرفته بودیم . . .

از صدای گریه‌ات به حیات کوچکمان دویدم ، تا برسم بیست سال پیر شدم .

سرت به پله‌ها خورده بود ............... سرت را بوسیدم .

آنقــدر در آغــوشــم گریــه کــردی تـا خــوا‌بـت بــرد .

و اینبار

شانزده ساله بودی که خبر شهادتت را به من دادند . . .

برگشتیم ، به آرامی بر پشت بام ... و ادامه ی خواب را اجرا كردیم.

صبح ، همه دنبال عوامل نفوذی ای بودند كه به یخدان طالبی پاتك زده... من و حمید، از در وارد شدیم ، خندیدیم و من گفتم : بابا این نماز شبم اونجور كه شماها می گین ، عطش نمیاره ... الان خود ما دیشب برای نماز شب پاشدیم، اصلنم عطش نداریم...

گفتیم و انگار بلا گفتیم . همه به سمت ما هجوم آوردند و بعد از یك دادگاه فرمایشی (به طنز) ما دونفر محكوم به نخوردن طالبی و حضور در هنگام صرف سایر رفقا در مجلس طالبی خوردن شدیم.

وقتی هواگرم شده بود و خورشید وسط آسمون ، خود نمایی می كرد، طالبی های سرد، تقسیم شد و ما دونفر، فقط شاهد خوردن دیگران بودیم و تقریبا همه با ولع می خوردند و از اینكه خیلی می چسبه ، تعریف می كردند....

خاطرات جبهه

...*****

همین روزها بود ، غروب یکی‌ از اولین روزهای پائیز .

ما تازه تولد پنج سالگیت را جشن گرفته بودیم . . .

از صدای گریه‌ات به حیات کوچکمان دویدم ، تا برسم بیست سال پیر شدم .

سرت به پله‌ها خورده بود ............... سرت را بوسیدم .

آنقــدر در آغــوشــم گریــه کــردی تـا خــوا‌بـت بــرد .

و اینبار شانزده ساله بودی که خبر شهادتت را به من دادند . . .

گفتم چطور شهید شد ؟! گفتند ، گلوله مستقیم  به سر ت خورده .

پائیز همیشه برایم دلگیر شد .

مادر جان ، این روزها آنقدر پیر و خمیده شده‌ام که تازه واردهای محله کوچکمان من را مادربزرگ می‌نامند.تقصیری هم ندارند بندگان خدا ، شناسنامه که نشانشان نداده‌ام ... ظاهر و باطن همین است .

بـیـســت و چـهـار سـال اسـت کـه شـب‌هـا آنـقـدر گـریـه مـی‌کـنـم تـا خـوابـم بـبـرد .

" سین - الف "

فرآوری: عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: خاطرات شهدا-مهاجر جنوب- گروه حماسه و دفاع- صراط نیوز- راه همت- مبشر امید- دنبالی- و پیج شهید حسین باکری