مکتب روان کاوی
همان گونه که مستحضرید اهمیت علم روان شناسی درکشورمان به صورت مدرن آن در چند دهه ی اخیر، بیش از پیش آشکار شده است.
به عبارت دیگر می توان گفت برای حل قسمت عمده ای از مسائلی که بشر امروز با آن روبرو است باید از علم روانشناسی کمک گرفت.
در همین راستا کتاب روان شناسی سال سوم رشته ادبیات و علوم انسانی بیش از یک دهه است که در چرخه ی آموزش کشور قرار دارد. مرکز یادگیری تبیان نیز به منظور یاری رساندن به شما دانش آموزان و دانشجویان عزیز، سلسله مقالاتی را در این ارتباط در نظر گرفته، که امید است مورد بهره مندیتان قرار گیرد.
بعضی از مکتب های روان شناسی به خاطر این که سرانجامی نداشند از بین رفتند و مکاتبی نیز بودند که در روند کلی روان شناسی حل شده اند، اما روان کاوی Psychoanalysis از این لحاظ متفاوت است و امروزه نیز روان کاوی کاملا زنده است.
نظریه ها و نظام های دیگر توسط افرادی ایجاد شده بودند که روان شناس دانشگاهی تلقی می شدند. آن ها رابطه ی خود را با دانشگاه حفظ کردند، نظریه های خود را شرح داند و برای حمایت از دیدگاه های خود، به آزمایش ها و انواع مشاهدات روی آوردند. این موارد درباره ی روان کاوی صدق نمی کند. روان کاوی در سنت، پزشکی و بالینی به وجود آمد.
زیگموند فروید (1939-1857) بنیانگذار روان کاوی، اتریشی بود و در بیش تر دوران بزرگسالی خود یه حرفه ی پزشکی مشغول بود. او ابتدا به عصب شناسی علاقمند شد و دست به آزمایش هایی زد که ارتباط چندانی با نظریه روان کاوی نداشت.
روان شناسی فروید کاملا انسانی، یعنی روان شناسی شخصیت بود. به قول وودورث(1948) روان کاوی یک مکتب روان پزشکی بود زیرا نوشته های فروید اغلب به انواع مختلف انحرافات رفتاری مربوط می شدند.
از دید فروید نظریه و عمل رابطه ی نزدیکی با هم دارند. توجه اصلی ما به نظریه شخصیت بهنجار یا به مفهوم کلی آن، رفتار معطوف خواهد بود.
با این که فروید در پزشکی و عصب شناسی آموزش دیده بود، در اوایل حرفه ی خود تعبیر های کاملا تنی از اختلال های رفتاری را مورد تردید قرار داد و به مخالفت با روان شناسانی که امکان هر گونه تأثیرات روان شناختی را به عنوان عوامل سببی در اختلا های ذهنی، انکار کرده بودند به پا خاست.
فروید در نهایت در تحول نظریه های خود، نه تنها در توصیف ها، بلکه در توجیهاتش، به مقدار زیاد یک روان شناس شد.
البته باید خاطر نشان کرد که روان کاوی نیز مانند تمام نظام های دیگر، پیشینیان خود را دارد.
سنت توماس در قرون وسطی، لایب تیتز در قرن هجدهم، هربارت، شوپنهاور، نیچه و داروین افرادی هستند که نمی توان منکر تأثیرات آن ها بر نظریه روان کاوی شد.
دو نکته از نظریه لایب تیتز،که به نام مونادهای لایب نیتز معروف است. تلویحاتی برای روان کاوی دارد.
موناد یک واحد نیرو یا انرژی است. مونادها عناصر مادی و ذهنی واقعیت را تشکیل می دهند و با یکدیگر تعامل ندارند و دارای درجاتی از هشیاری هستند.
هربارت مفهوم آستانه ی بین هشیاری و ناهشیاری را به وجود آورد. اندیشه ها هم در هشیار و هم ناهشیار وجود دارند. و ممکن است به نیروهای موجود در نا هشیار بپیوندند و برای وارد شدن به هشیاری، فشار بیاورند.
آرتور شوپنهاور نیز به وجود ناهشیار معتقد بود. او نظریه ی بدبینانه ای نسبت به ماهیت انسان ارائه کرد که فروید از آن متأثر شد. و البته مفهوم والایش به معنی گریز از نیروهای غریزی نا معقول از طریق موسیقی یا شاعری یا فلسفه ی افلاطونی فروید را پیش بینی کرده بود.
فردریک نیچه معتقد بود که انسان ها اصولا حیوان هستند و ضمنا مقداری از این ماهیت حیوانی مجبور است در ناهشیار بماند تا دستورات جامعه ی متمدن را اجرا کند.
وی هم چنین بر ماهیت پرخاشگر انسان ها تأکید کرد. در نظریه بعدی فروید، پرخاشگری انسان، از غریزه ی مرگ ناشی می شود.
نیچه تشخیص داده بود که در صورتی که این تکانه های خشم نتوانند تخلیه شوند، ممکن است به شکل رفتار منحرف در آیند.
نظریه داروین به دو طریق بر فروید تأثیر گذاشت: