تبیان، دستیار زندگی
جبهه علاوه بر لحظات نورانی، درد ناک و وحشت آوری پر بود از لحظاتی ازشادی و شوخی رزمندگان همیشه دنبال فرصتی بودند که فضای جبهه را عوض کنند متن زیر چند داستان از شوخطبعی های و عشق بازی های رزمندگان در جبهه میباشد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دندونای مصنوعی حاج مسلم


جبهه علاوه بر لحظات نورانی، درد ناک و وحشت آور، پر بود از لحظات شاد و شوخی. رزمندگان همیشه دنبال فرصتی بودند که فضای جبهه را عوض کنند. متن زیر چند داستان از شوخ طبعی های رزمندگان در جبهه است.

خاطرات رزمندگان

اصطلاح های جنگی :

اللهم الرزقنا ترکشا قلیلا و مرخصی کثیرا.

چه برداشتی از جبهه دارید؟ به خدا فقط یک جفت پوتین برداشتم.

کلوا و اشربوا حتی اذابلغت الحلقوم

دنیا دو روز است سه روز هم تو راهی میشه پنج روز.

مادرم گفته همه چیز بخور جز تیر و ترکش (جواب پرخورها به دیگران)

آرپی جی نزن تو خاکریز ما (وسط حرف ما نیا)

چهره ترکش پسند(صورت نورانی)

موقعیت ننه(سنگر تدارکات که مثل خانه پدری به آدم می رسند)

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند(در حال رد شدن از میان همسنگران ، که دست و پای آنان را لگد می کند.)

***

شلمچه بودیم.از بس که آتش سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت: «بلدوزرها رو خاموش کنید بزارید داخل سنگرها تا بریم مقّر».

هوا داغ بود و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود. تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.

به مقر که رسیدیم ساعت دو نصفه شب بود. از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود. گلوله‌ی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا. دویدیم داخل سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر می‌سوخت.

دنبال آب می‌گشتیم که پیر مرادی داد زد: «پیدا کردم!» و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد.

انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. می‌خورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر پتو چیزی گفت: «کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی پارچ رو کشید و چند قُلُپ خورد.».به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم. خلیلیان آخری بود. تَهِ آب رو سر کشید.پارچ آب رو تکون داد و گفت: «این که یخ نیست. این چیه؟!»

حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت: «من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه! یخ نیست، اما کسی گوش نکرد، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن!» هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم:وای!.

از سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشه‌ای سرشو پایین گرفته بود تا...!

که احمد داد زد:«مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آب‌نبات.».

اصلاً فکر کنید آب انجیر خوردید.

***

- ابراهیم می‌دونی چی دیدم؟ من جداییمون رو دیدم.

+ زدم به شوخی كه، تو مثل سوسول‌ها حرف می‌زنی.

برگشت گفت:

- نه، تو تاریخ یه نگاهی بکن!

- ابراهیم می‌دونی چی دیدم؟ من جداییمون رو دیدم.

زدم به شوخی كه، تو مثل سوسول‌ها حرف می‌زنی.

برگشت گفت:

- نه، تو تاریخ یه نگاهی بکن!

خدا نخواسته اونایی كه خیلی به هم دلبسته‌ن، زیاد كنار هم بمونن

خدا نخواسته اونایی كه خیلی به هم دلبسته‌ن، زیاد كنار هم بمونن.

هنگامه عملیات بود و آتش خمپاره. تدارکات لشکر، برای انتقال مهمات‌ و آذوقه نیروها، تعدادی «قاطر» به خدمت گرفته بود. هنگامی که درارتفاعات، در کنار ستون نیروها بالا می‌رفتیم، تا سوت خمپاره می‌آمد قاطرها زودتر از ما خیز می‌رفتند روی زمین تا ترکش نخورند! چند بار که شاهد خیزرفتن قاطرها بودیم، بچه‌ها متعجب از یکدیگر علت این را که چرا آنها زودتراز ما خیز می‌روند، سۆال می‌کردند.

دقایقی گذشت و ما به راه خود ادامه دادیم. ناگهان سوت خمپاره آمد وقاطری که در کنارم بود سریع خیز رفت. من هم که روی جاده دراز کشیدم، نگاهم افتاد به شکم و ران قاطر. خوب که توجه کردم، دیدم جای چند زخم ‌بزرگ که خوب شده بود، روی بدنش وجود دارد.

دیگر نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. بچه‌ها پرسیدند که چرا می‌خندم،گفتم:

ـ شماها می‌دونین چرا قاطرها زودتر از شما خیز میرن؟

جواب همه منفی بود. با خنده گفتم:

ـ خب معلومه. این بیچاره‌ها توی عملیات قبلی ترکش خوردن و اعزام ‌مجددی هستن و دیگه می‌دونن با سوت خمپاره باید خیز برن که دوباره‌ زخمی نشن.

فرآوری: عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: خاطرات شهدا-مهاجر جنوب- گروه حماسه و دفاع- صراط نیوز- راه همت- مبشر امید- دنبالی- و پیج شهید حسین باکری