تبیان، دستیار زندگی
یا امام غریب! تو را به جان جوادت، همه مریضها...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چهل پنجره / پنجره یازدهم


چشمم را که باز میکنم، لامپ توی اتاق نور به چشمم میپاشد. چندبار چشمم را باز و بسته میکنم. سرم درد نمیکند. از بیرون، از توی پارك کنار هتل، صدای خنده بچه ها می آید. توی حیاط تاب و سرسره است. حتماً بچه ها مشغول بازی اند.


مامان مشغول جمع و جور کردن است. چیزها را از این طرف و آن طرف برمی دارد و توی چمدان میگذارد. صدای بچه ها می آید. دلم میخواهد بروم بیرون و سوار تاب شوم. خیلی وقت است که تاب سواری نکرده ام. آخرین بار همان دفعه ای بود که وقتی سوار شدم، یکدفعه سرم گیج رفت و افتادم.

شاید هفت، هشت ماهی بشود. میخواهم بلند شوم و بروم کنار پنجره. تخت جیر جیر میکند. مامان رویش را بر میگرداند و میگوید: بیدار شدی؟ حالت چطور است؟ سرم درد نمیکند. میخواهم بروم بیرون. از اینجا خسته شده ام.

مامان میگوید: بگذار بابا بیاید، بعد با هم میرویم بیرون. اگر دوست داشته باشی، شام را هم بیرون میخوریم.

مامان دستم را میگیرد و من کنار پنجره مینشینم. دلم میخواهم بروم با بچه ها بازی کنم. بچه ها تاب و سرسره و الاکلنگ را ول نمیکنند.

بابا کو؟ کجا رفته؟ مامان آه میکشد و آهسته میگوید: رفته دنبال بلیت، فردا برمی گردیم تهران.

یکدفعه جا میخورم. انگار اصلًا قرار نبوده است که به تهران برگردیم.

میگویم: حالا که زود است!

مامان میگوید: زود است؟ چرا؟

من نمیدانم چرا؛ اما به نظرم برای برگشتن خیلی زود است. میگویم: نه، چند روز دیگر بمانیم … فردا نرویم.

مامان میگوید: بابا باید برود سرکار، یک هفته است که اینجاییم … پولمان هم دارد تمام میشود، چاره ای نداریم.

چهل پنجره / پنجره یازدهم

دلم نمیخواهد برگردم؛ انگار هنوز کار ناتمامی اینجا هست که باید تمام شود. چیزی مرا ناراحت کرده. به یاد امام رضا و امام جواد میافتم. آنها چه شدند …؟ نمیدانم. نه، من نمی آیم! من فردا به تهران نمی آیم! من میخواهم باز هم بروم حرم.

یادم میافتد که اگر برگردیم، مرا عمل میکنند. دیگر اصلًا دلم نمیخواهد به خانه برگردم. نمیشود همیشه همین جا بمانیم و تهران نرویم؟

خانه و زندگی مان آنجاست. بابا هم آنجا کار میکند. مرخصی اش هم دارد تمام میشود. باید برگردیم.

من نمیخواهم! نمیخواهم برگردم.

این روزها چین های صورت مامان خیلی زیاد شده و رنگ پوستش به سیاهی میزند؛ مثل آدمهای مریض. کنار پنجره می آید، دست میاندازد دور گردنم و سرش را روی سرم میگذارد و به گنبد طلا چشم میدوزد.

لرزش بدن مامان را حس میکنم. من هم دلم نمیخواهد دست خالی برویم؛ اما چاره ای نیست. و زیر لب، خیلی آهسته میگوید:

یا امام غریب! تو را به جان جوادت، همه مریضها را شفا بده.

کسی در اتاق را میزند. مامان میرود در را باز کند. بابااست. دلم نمیخواهد از او بپرسم که بلیت گرفته یا نه. بلیت گیرش نیامده و من خوشحال، لبخند میزنم.


منبع: دانستنیهای رضوی

بخش حریم رضوی