تبیان، دستیار زندگی
لبهایش در طلب بوسهای بر قبر پیامبر میلرزید...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چهل پنجره / پنجره نهم


مأمون مأمور فرستاده بود تا امام را به مرو ببرند. مأمون امام را به ولیعهدی خواسته بود. با این که دل با امام نداشت، برای حفظ حکومتش چاره ای جز این ندیده بود.


مسجدالنبی خلوت و آرام بود. مناره ها مثل دست هایی رو به آسمان گشوده بودند. گوشه شبستان چند نفری نشسته بودند و تک و توك نماز میخواندند.

چهل پنجره / پنجره نهم

امام غمگین و افسرده به طرف قبر پیامبر رفت. نزدیک که شد، ایستاد. زیر لب چیزی زمزمه کرد، نجوا کرد، درد دل بود یا دعا …؟ چشم از قبر برنمی گرفت. چشمان اندوه بارش جز قبر پیامبر چیزی نمیدید. حرف زد، چیزی گفت و برخاست، راه افتاد و بیرون آمد.

باز ایستاد و برگشت. دوباره کنار قبر پیامبر نشست و حرف زد. اشکی دور چشمش نشسته بود؛ دیگر نماند؛ فرو چکید. امام دست بر قبر کشید و باز برخاست و بیرون آمد.

دوباره ماند و باز برگشت. باز کنار قبر پیامبر ایستاد. این بار با صدای بلند گریه کرد. دل به رفتن نداشت. او را می بردند. او را از شاخه میچیدند … برای وداع آمده بود؛ اما دل نمیکند. میل به رفتن نداشت. هوای قبر پیامبر و بوی عطر پیامبر، امام را به مسجد میکشاند.

مأمون مأمور فرستاده بود تا امام را به مرو ببرند. مأمون امام را به ولیعهدی خواسته بود. با این که دل با امام نداشت، برای حفظ حکومتش چاره ای جز این ندیده بود.

خلافت را که به دست گرفت، مخالفانش قد علم کردند. مأمون لشکر فرستاد تا بر آنها غلبه کند؛ اما نتوانست. در میان مخالفان، عده ای از سادات را خواست و « فضل بن سهل ذوالریاستین » هم بودند که مأمون از پسشان بر نمی آمد و مانده بود چه کند.

تا آن روز که به وزیرش گفت:

میدانی فضل؟ خیال ما آسوده نیست. من خلیفه مسلمانانم و سرزمینهای زیادی در دست من است؛ اما خیالم پریشان است. بسیارند کسانی که چشم طمع به حکومت ما دوخته اند و میخواهند خلافت را از دستمان بیرون بیاورند. از همه خطرناك تر اولاد علی اند که مردم هم دل با آنها دارند. باید چاره ای اندیشید. با آنها مدارا نمیشود. یک جا را هم که سرکوب میکنیم، از جای دیگر قد علم میکنند. باید اندیشه ای تازه کرد.

فضل مدتی به فکر فرو رفت و بعد با اشاره دست، نگهبانان را بیرون فرستاد و گفت: اندیشه این کار با من است.

پیشتر هم گفته ام. راه همان است که گفتم. اگر عملی شود، خلیفه و خلافت از هر گزندی در امان است.

مأمون گفت: کدام راه؟ بیشترین خطری که خلیفه باید از آن بترسد، از جانب سادات است که اگر تار و مار شان کنی، میگویند: وای! خلیفه با خاندان پیامبر چه میکند! اگر هم کاری به کارشان نداشته باشی، همین امروز و فرداست که پایه های حکومت را بشکنند و امیر را از خلافت بیندازند.

اینها را میدانم فضل. چاره را بگو.

فضل لبخندی زد و گفت:

بهترین راه آن است که خلیفه، علی بن موسی را ولیعهد خود کند و او را از مدینه به اینجا آورد. اگر او به اینجا بیاید، بی دردسر او را تحت نظر داریم. رفت و آمدش به اختیار ماست. از طرفی چون او ولیعهد خلیفه شده است، هم سادات دست از شورش بر میدارند و هم مردم دلشان با حکومت همراه میشود و فتنه ها میخوابد.

مأمون از جا برخاست، به طرف فضل رفت، دستی بر شانه او زد و گفت: مکر تو به عمروعاص میماند … خیلی زود پیکی روانه مدینه میکنم تا پیغام مرا به علی بن موسی برساند و او را با عزت و احترام به خراسان بیاورد.

صدای قهقهه مأمون و فضل در سر سرای قصر پیچید.

یک باره مأمون ساکت شد و گفت: اگر نپذیرفت چه؟

فضل گفت: به او اختیار رد یا قبول نده. فرمان امیر است و او باید بپذیرد. و امام، مجبور به رفتن و دل کندن از پیامبر و اهل بیت شده بود. امام هنوز کنار قبر پیامبر ایستاده بود و گریه میکرد.

یکی از اصحاب، کنار امام آمد و پرسید: چه شده یابن رسول الله!

امام اندوهگین گفت:

من از جوار جدم، ناخواسته میروم و در غربت میمیرم و در کنار هارون دفن میشوم.

نقره بغض کرده بود و قطره های اشکش، تند تند فرو میچکید. خواست جلو برود و قبر پیامبر را زیارت کند؛ اما پاهایش توان رفتن نداشت. هیچ تکانی نخورد. بیشتر تلاش کرد و باز بی فایده بود. دستهایش جلو کشیده میشد؛ اما پاها بی حرکت مانده بود … نقره با امام گریه میکرد.

چهل پنجره / پنجره نهم

امام با جدش وداع کرد و راه افتاد. هر قدم، به سنگینی برداشته میشد و قدم بعدی بی میل و رغبت. نقره ماند؛ خیره به قبر پیامبر؛ با چشمهایی گریان. لبهایش در طلب بوسه ای بر قبر پیامبر میلرزید.

نقره آمدن امام را نفهمید. یکباره او را دید که همراه کودکی به طرف قبر پیامبر میرفت. کودك شش، هفت ساله بود و دست در دست امام داشت. کنار قبر ایستادند. امام، دست پسر بچه را به قبر چسباند و باز گریه کرد. هوا سنگین شده بود و انگار بخاری گرم، نفس کشیدن را سخت میکرد.

امام غم آلود گفت: یا رسول الله! برای وداع امده ام و آمده ام که پسرم، جوادم را به تو بسپارم.

نقره خواست پیش برود؛ اما با هر قدم او، همه چیز قدمی از او دور میشد. نقره بلند گریه کرد و صدای مادرش را شنید: دعا کن نقره جان! دعا کن! شفا بخواه برای همه. نقره برای امام جواد گریه میکرد.


منبع: دانستنیهای رضوی

بخش حریم رضوی