تبیان، دستیار زندگی
این همه راه آمدهایم تا شفایش را از علی بن موسی (ع) بگیرم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چهل پنجره / پنجره هشتم


مگر مرا به زیارت نیاوردید؟ تهران هم که دکتر بود، آنجا هم خیلی بیمارستان رفتم؛ پنج بار هم بیشتر … مگر مرا نیاوردید که امام رضا خوبم کند؟ من اینجا نمیمانم. من میخواهم بروم حرم!


چشمهایم را که باز میکنم، چند تا سایه دور سرم میچرخند. بعد سایه ها کم کم میایستند و من کم کم صورت مامان را میبینم که هی به من نزدیک میشود و هی دور میشود. جلو که می آید، صورتش قرمز است. چشمهایش قرمز است. چشمهایش قرمز است و پف کرده. به من نگاه میکند. بعد لبخند میزند. بابا هم می آید. حالا هر دو تایشان هی به من نزدیک میشوند و دور میشوند.

چشمهایم را میبندم. سرم درد میکند. میخواهم بلند شوم. نمیتوانم. انگار دستم را با طناب بسته اند. انگار سنگ بزرگی روی سرم گذاشته اند؛ اما به سختی برمی گردم. به دستم نگاه میکنم. طناب نیست. به دستم سرُم زده اند.

حالت خوب است نقره جان؟ آن قدر بی جانم که نمیتوانم حرف بزنم.

چهل پنجره / پنجره هشتم

صدای بابا را میشنوم: البته که حالش خوب است. با این سرُمی که زده اند، فوری حالش جا می آید. به دور و برم نگاه میکنم. اینجا مسافرخانه نیست. مرا به بیمارستان آورده اند.

میخواهم بپرسم که چرا مرا به بیمارستان آورده اند، نمیتوانم.

مامان میگوید: نصف شب برای چه بلند شدی؟ تو که میخواستی نماز بخوانی، چرا مرا بیدار نکردی؟ چیزی نمیگویم. مامان بغض کرده، میخواهد من گریه اش را نبینم، رویش را میکند آن طرف و میگوید: نماز چی میخواندی؟ حاجت؟

خودم هم نمیدانم. من فقط نماز خواندم. دلم خواست نماز بخوانم. فقط همین؛ اما به مامان هیچ نمیگویم. حال حرف زدن ندارم. دکتر برای معاینه می آید توی اتاق.

لبخند میزند و میگوید: خب! خدا را شکر که حالت بهتر است. امشب هم مهمان ما هستی، فردا مرخص میشوی. اما من از این مهمانی بدم می آید، از لبخند دکتر اصلًا خوشم نمی آید. دلم نمیخواهد توی بیمارستان بمانم. توی بیمارستان دلم میگیرد.

از پنجره، بیرون را نگاه میکنم. از اینجا حرم پیدا نیست؛ گنبد طلا پیدا نیست؛ گلدسته ها هم پیدا نیستند؛ از کبوترها هم خبری نیست.

به سختی لبم را که از خشکی پوسته پوسته شده، باز میکنم و آهسته میگویم: من … من نمیخواهم اینجا بمانم. نه بابا میشنود من چه میگویم، نه مامان. بابا گوشش را نزدیک لبم می آورد و من مجبورم با هر زحمتی هست، دوباره بگویم که توی بیمارستان نمی مانم. قبلاً هم مانده ام. من بیمارستان را دوست ندارم.

بابا میگوید: ولی دخترم، تو باید بمانی تا حالت کاملًا خوب شود. جلو لبهای خشکم را نمیتوانم بگیرم. میلرزند و چشمم میسوزد و اشک، بی صدا از آن میچکد. میخواهم چیزی بگویم. بابا باز گوشش را می آورد کنار لبم.

میگویم: می …میخواهم بروم حرم …من … من … اینجا … نمیمانم. بغضم میترکد. بابا دست روی سرم میکشد. صدای دکتر را میشنوم؛ اما نمیفهمم چه میگوید. نمیخواهم بشنوم. بابا میخواهد آرامم کند. نباید آرام شوم؛ وگرنه مرا توی بیمارستان نگه میدارند. سعی میکنم بلندتر حرف بزنم.

مگر مرا به زیارت نیاوردید؟ تهران هم که دکتر بود، آنجا هم خیلی بیمارستان رفتم؛ پنج بار هم بیشتر … مگر مرا نیاوردید که امام رضا خوبم کند؟ من اینجا نمیمانم. من میخواهم بروم حرم! … صدای مامان را که میلرزد، میشنوم. دستم را میگیرد و میگوید: باشد، میبریمت. اینجا نمیمانی. بابا و دکتر مخالفت میکنند؛ اما مامان میگوید که مرا میبرد. بعد هم یکدفعه میزند زیر گریه:

این همه راه آمده ایم تا شفایش را از علی بن موسی (ع) بگیرم. آقا خودش باید درمانش کند. دست به دامان آقا میشوم…


منبع: دانستنیهای رضوی

بخش حریم رضوی