تبیان، دستیار زندگی
اکنون بیرون برو تا من تو را نبینم و تو هم مرا نبینی...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چهل پنجره / پنجره چهارم


نقره قدری آب از کوزه توی کاسه گلی ریخت و خورد. آب، خنک بود و طعم خاصی داشت. دلش میخواست همه جای خانه را ببیند. بیشتر از هر چیز، میخواست آن نوزاد را ببیند که نامش علی بود؛ اما به نظر میرسید از آن روز، خیلی گذشته است.


بوی عطر گل محمدی توی کوچه پیچیده بود. شاخه های گل محمدی پر از برگ بود و پراز گلهای ریز و قرمز. کوچه نبود؛ کوچه باغ بود؛ کوچه گل محمدی. پرچین کاهگلی کم کم داشت زیر شاخه های گل محمدی پنهان میشد و آن وقت به جای پرچین کاهگلی، میشد پرچین گُلی.

چهل پنجره / پنجره چهارم

نقره فقط صدای پای خودش را میشنید که به پابوس میرفت. ته کوچه فقط یک در بود؛ یک در چوبی با کوبه ای فلزی. نقره به هیچ چیز دیگر فکر نمیکرد. این خانه، تنها خانه کوچه بود. نقره راحت راه میرفت. در چوبی توی کوچه به آنها نزدیک شد. نقره دست برد تا کوبه را بگیرد و در بزند؛ اما در نزد. در آهسته باز شد. کسی پشت در نبود. نقره آهسته پا توی حیاط گذاشت. بوی گل همه جا را پر کرده بود. حیاط به نظر نقره آشنا آمد؛ همان درختهای نخل و همان خرماها و همان سقفهای حصیری … یادش آمد … اینجا همان خانه ای بود که قبلًا پشت درش نشسته بود؛ همان جا که صدای گریه بچه را شنیده بود؛ همان جا بود که دلش میخواست در را هل بدهد و وارد خانه شود؛ اما نرفته بود؛ انگار آن وقت اجازه رفتن نداشت. خانه همان خانه بود.

نقره راه افتاد. با نگاهش دور و بر را کاوید. وارد اتاقی شد. اتاق، به اتاقهای دیگر راه داشت. نقره نشسته بود؛ انگار راه زیادی آمده بود. کنار اتاق، کوزه ای آب عطش او را فرو نشاند. یک اجاق سنگی و چند ظرف گلی هم گوشه ای دیگری بود و سبدی پر از خرما تازه؛ خرماهایی که شیره شان چکه میکرد.

نقره قدری آب از کوزه توی کاسه گلی ریخت و خورد. آب، خنک بود و طعم خاصی داشت. دلش میخواست همه جای خانه را ببیند. بیشتر از هر چیز، میخواست آن نوزاد را ببیند که نامش علی بود؛ اما به نظر میرسید از آن روز، خیلی گذشته است. سه تا در به اتاقی که نقره در آن بود باز میشد. درها باز بودند. نقره سرك کشید. توی یکی از آنها چند نفر نشسته بودند. کسی صحبت میکرد؛ اما نقره او را نمیدید؛ فقط صدایش را میشنید. سعی کرد جلوتر برود تا چهره او را ببیند. چیزی میان او و نقره بود. نقره باز او را ندید.

یکدفعه در اتاقی که نقره در آن بود، باز شد و مردی بلندقد تو آمد. رنگی پریده داشت و لباس خاك آلود و چروکیده اش خبر از خستگی او میداد. نقره کمی عقب نشست و آهسته به مرد سلام کرد. مرد جواب نداد و یکراست به طرف اتاقی رفت که عده ای در آن بودند. مرد آرام در زد. نقره بلند شد و چند قدم پشت سر او رفت.

مرد گفت: السلام علیک … جواب شنید. با صدایی که لرزش داشت،

گفت: یابن رسول الله!! من، من …مردی هستم از دوستان تو و دوستان پدران و اجداد تو. اهل خراسانم و از حج برمی گردم. در راه، تمام پولم را گم کردم و دیگر چیزی ندارم که بتوانم با آن خود را به شهر و دیارم برسانم. اگر فکری کنید و مشکل مرا حل کنید، به دیار خود که رسیدم، چون زندگی خوبی دارم آنچه را به من داده اید، از طرف شما صدقه میدهم. نقره، داغ شده بود. گونه هایش از شدت هیجان، ضربان داشت و میلرزید. باورش نمیشد مردی که در اتاق است، مردی که نمیتواند او را ببیند، امام رضا(ع) است. بدنش مور مور شد و از شوق، اشک از چشمهایش جوشید.

امام رو به مرد فرمود:خدا تو را رحمت کند. بنشین. مرد نشست. مردانی که در اتاق بودند، باز از امام سۆال کردند. امام که پاسخشان را داد، عده ای بلند شدند و بی آن که نقره را ببینند، بیرون رفتند فقط دو، سه نفر ماندند.

امام برخاست و به اتاق دیگر رفت. مرد منتظر مانده بود و به دو، سه نفری که نشسته بودند، نگاه میکرد و بعد سرش را پایین میانداخت.

مدتی که گذشت، دستی از پشت در بیرون آمد و صدایی از پشت در شنیده شد: کجاست آن خراسانی؟

مرد بلند شد و به طرف در رفت و گفت: اینجا هستم.

چهل پنجره / پنجره چهارم

صدا از پشت در گفت:

این دویست دینار را بگیر و خرج سفر کن. لازم نیست که از طرف من آن را صدقه بدهی. اکنون بیرون برو تا من تو را نبینم و تو هم مرا نبینی.

مرد کیسه را گرفت. لحظه ای ماند، شاید امام بیرون بیاید؛ اما خبری نشد.

با صدای بلند گفت: خدا شما را حفظ کند …. و راه افتاد و از کنار نقره گذشت.

امام از اتاق دیگر بیرون آمد. مردی که در اتاق نشسته بود، پرسید: فدایت شوم، به آن مرد رحم کردی؛ اما چرا خواستی زود بیرون برود تا او را نبینی؟

امام فرمود:

نمیخواستم شرم و ذلت را در چهره اش ببینم.

منبع: دانستنیهای رضوی

بخش حریم رضوی