تبیان، دستیار زندگی
کسی که بار اول بیاید زیارت، امام رضا حاجتش را میدهد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چهل پنجره / پنجره سوم


پای حوض بزرگ کنار سقاخانه طلا میرسیم. آستینم را بالا میزنم. مامان جورابم را در می آورد. آب به صورتم میزنم. آب خنک است. باد هم که می آید، خنکی آب میچسبد به صورتم. دوباره آب میزنم. آب انگار از توی سوراخهای پوستم راه میافتد و میرود توی مغزم. دوباره آب میزنم، خنک تر میشوم. باز هم میزنم.


مامان زیر بغلم را میگیرد. سرم سنگین است. می پرسم: میرویم حرم؟ مامان سر تکان میدهد: اول وضو بگیریم. بابا هم آمده، میگوید: وقتی آمدید، من میروم یک چیزی برای شام میگیرم … میخواهی کمکت کنم؟

مامان چادرم را سرم میاندازد و میگوید: خودم میبرمش.

چهل پنجره / پنجره سوم

بابا میگوید: مواظبش باش. حرم شلوغ است. مغرب شده، اذان هم گفته اند. نماز جماعت تمام شده؛ ولی باز هم خیلیها دارند وضو میگیرند.

باد خنکی می آید؛ از سمت حرم. نه، از سمت چپ. نه، معلوم نیست از کجا. صحن آن قدر بزرگ است که آدم نمی فهمد باد از کدام طرف می آید.

آن گوشه صحن، یکدفعه دسته بزرگی کبوتر می آیند و می نشینند و با هم بلند میشوند.

مردم، کاسه گندم میخرند و نذر کبوترها میکنند. آدمهایی که میروند و می آیند، زیر لب چیزی میگویند و دعایی میخوانند. بعضیها هم دست به سینه میگذارند و تعظیم میکنند و از صحن بیرون میروند.

پای حوض بزرگ کنار سقاخانه طلا میرسیم. آستینم را بالا میزنم. مامان جورابم را در می آورد. آب به صورتم میزنم. آب خنک است. باد هم که می آید، خنکی آب میچسبد به صورتم. دوباره آب میزنم. آب انگار از توی سوراخهای پوستم راه میافتد و میرود توی مغزم. دوباره آب میزنم، خنک تر میشوم. باز هم میزنم.

مامان میگوید: چکار میکنی نقره؟! برای وضو دوبار باید آب بزنی. این جوری باطل است. گرمم بود. حالا چکار کنم؟ خشک کنم؟

مامان میگوید: دوباره نیت کن و دوباره آب بزن. نیفتی! دستم را میگیرم لب حوض تا نیفتم. یک کم می ایستم تا حالم بهتر شود. مامان مرا محکم میگیرد.

آب میزنم به صورتم و وضو میگیرم. دور و برمان پر از آدم است؛ ولی هیچ کس حواسش به آدمهای دور و برش نیست. به مامان تکیه میدهم. راه میافتیم طرف حرم. قدمم را تند برمی دارم، یعنی میخواهم بردارم؛ نمیشود. پاهایم بی جان است. نمیتوانم تند بروم. مامان میگوید: عجله نکن.

بوی عطر و گلاب و زمزمه دعا از همه جا شنیده میشود. همه جا، در و دیوار و زمین، همه اش برق میزند و مثل ستاره میدرخشد؛ حتی آدمها هم چشمهایشان برق میزند؛ بعضیها از خوشحالی زیارت و بعضیها هم از گریه. دم در حرم میرسیم. آدمها در را می بوسند و سلام میکنند؛ من هم میبوسم؛ مامان هم میبوسد. بیشتر آدمها گریه میکنند. من و مامان میایستیم. من به مامان تکیه میدهم. مامان بلند بلند دعایی را که دم در نوشته،می خواند،من هم تکرار می کنم.بالای آن نوشته: « اذن دخول » بعضی ها گوشه ای نشسته اند و زل زده اند به ضریح. از جلو شان هم که رد میشوی، پلک نمیزنند.

مامان بلند میگوید: یا علی بن موسی! نمی دانم چرا بی خودی گریه ام میگیرد. شاید از دیدن گریه بقیه مردم است. راحت گریه میکنم. اصلًا آدمهایی که هیچ وقت جلو مردم گریه نمیکنند، اینجا راحتند. کسی از کسی خجالت نمیکشد. کسی از کسی نمیپرسد چرا گریه میکنی؟ حتی مردها هم گریه میکنند.

مامان میگوید: نقره جان! دعا کن. میگویند کسی که بار اول بیاید زیارت، امام رضا(ع) حاجتش را میدهد. دعا کن دخترم. دعا کن علی بن موسی همه مریضها را شفا بدهد.

می پرسم: مامان، چرا آدم تا می آید اینجا، گریه اش میگیرد؟

مامان نگاهم میکند. دست روی سرم میکشد و همان طور که اشکش میریزد، لبخند میزند و میگوید:

چهل پنجره / پنجره سوم

برای این که امام مان را دوست داریم؛ برای این که ما را طلبیده بیاییم زیارت؛ برای این که ما را توی خانه اش راه داده؛ برای این که ما را می بیند، برای این که میداند توی دلمان چه میگذرد؛ برای این که میداند دردمندیم؛ برای این که میداند آمده ایم حاجت بگیریم؛ برای این که آمده ایم از او کمک بخواهیم … یکدفعه مامان هق هق میکند …. برای این که میداند دستمان از همه جا کوتاه است؛ برای این که آخرین خانه امید ماست، برای این که همه …

به مامان میگویم: مامان …! مریضی من خیلی بد است؟ همین موقع دختر بچه ای گریه کنان می آید طرف مان. خیلی کوچک است. گمانم سه، چهار ساله باشد. به مامان میگویم: نگاه کن چطور گریه میکند! مامان دست روی سرش میکشد. دختر بچه همان طور که گریه میکند، هی میگوید: مامان! مامان!

مامان کنارش مینشیند و میپرسد: چی شده؟ دختر بچه میگوید: مامان، من مامانم را میخواهم!

حرم شلوغ است. مامان رو به من میکند و میگوید: تو همین جا بنشین. جایی نرو تا من مادر این بچه را پیدا کنم.

توی آن شلوغی نمیشود کسی را پیدا کرد. زنی می آید و قدری نخودچی و کشمش به من و آن بچه میدهد.

مامان زیارتنامه را دستم میدهد و میگوید: این را هم بخوان.

از دختر بچه میپرسم: اسمت چیه؟ هیچ چیز نمیگوید.

دستش را به مامان میدهد. مامان باز سفارش میکند: جایی نروی ها …. و راه میافتد.

دلم میخواهد همراهشان بروم؛ اما مامان نمیگذارد. زنی از بین مردم می آید طرفم. توی دستش یک گلاب پاش است، کمی گلاب کف دستم میریزد. من گلاب را به صورتم میزنم. بوی گل همه جا میپیچد؛ بوی گل محمدی. مامان هر وقت بوی خوبی میشنود، صلوات میفرستد؛ من هم تند و تند صلوات میفرستم.


منبع:دانستنیهای رضوی

بخش حریم رضوی