تبیان، دستیار زندگی
یا امام رضا! تو غریبی ما هم غریب. دست رد به...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چهل پنجره / پنجره چهاردهم


نیت کن هر شب دو رکعت نماز بخوانی تا چهل شب. اگر زودتر هم حاجت گرفتی، باز تا چهل شب بخوان. و من همان جا نیت میکنم تا چهل شب، شبی دو رکعت نماز بخوانم.


خودم دیگر بلد شده ام. کنار پنجره فولاد که نشستم، یک سر پارچه سبز را به پنجره بستم و یک سرش را به دستم.

چند نفر دیگر هم مثل من کنار پنجره نشسته بودند و زیر لب دعایی را زمزمه میکردند.

بابا به حرم میرود و مامان به پنجره فولاد میچسبد و چیزی میگوید و زار زار گریه میکند. دلم از گریه مامان میگیرد. مامان آرام نمیشود.

زنی کنار او مینشیند و آهسته میگوید: خدا همه شان را شفا دهد.

بعد رو به مامان میگوید: مریض داری؟ مامان آهسته چیزی میگوید. زن آه میکشد و سر تکان میدهد.

دیگر فهمیده ام که بیماری بدی دارم. میدانم که دکترها نمیتوانند مرا خوب کنند. میدانم که این داروها هم مرا خوب نمیکند. از عمل هم میترسم. اگر به تهران برگردیم، مرا میبرند بیمارستان تا عملم کنند؛ اما من نمیخواهم عمل شوم. برای همین آمده ایم اینجا، پیش امام رضا تا شفایم دهد.

چشمم میسوزد. دلم نمیخواهد جلو مامان گریه کنم؛ اما نمیتوانم جلو اشک هایم را بگیرم. اشکم میریزد. مامان میبیند. هول میشود. می گوید: چی شده نقره جان؟ چرا گریه میکنی؟ درد داری؟

با سر اشاره میکنم که نه؛ اما یکدفعه هق هق میکنم. آن زن میگوید: دلت شکسته دخترم، دعا کن! حالا وقت دعاست. برای همه دعا کن.

چهل پنجره / پنجره چهاردهم

مامان میگوید:

یا امام رضا! تو غریبی ما هم غریب. دست رد به سینه مان نزن. دست خالی ما را بر نگردان.

زن غریبه میگوید: نماز میخوانی؟ مامان میگوید: بله، میخواند.

زن غریبه میگوید: نیت کن هر شب دو رکعت نماز بخوانی تا چهل شب. اگر زودتر هم حاجت گرفتی، باز تا چهل شب بخوان. و من همان جا نیت میکنم تا چهل شب، شبی دو رکعت نماز بخوانم. گریه ام که تمام میشود، احساس راحتی میکنم.

کتاب زندگی امام رضا را برمی دارم تا بقیه اش را بخوانم.

زن غریبه رفته است و بابا آمده. به گوشه ای زل زده است. مامان دعای توسل میخواند. چادرش را روی سرش کشیده.

از پشت پنجره، پنجره های کوچک پنجره فولاد، ضریح پیداست. بوی عطر و گلاب از تمام درها و پنجره ها بیرون میزند. خادمها دارند حرم را تمیز میکنند. مردم، گوشه گوشه به نماز و دعا ایستادهاند. کبوتری نزدیک پنجره فولاد مینشیند. بابا بلند میشود و میگوید: میروم یک کاسه گندم بگیرم و برای کبوترهای حرم بریزم. کبوتر بق بقو میکند. اینجا کبوترها از غریبه ها نمیترسند. من کتاب را باز میکنم.


منبع: دانستنیهای رضوی

بخش حریم رضوی