تبیان، دستیار زندگی
ناگهان چیزی مثل رود در تنم جاری میشود. خنکی انگشتانش...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چهل پنجره / پنجره بیست و سوم


اشک از چشمم میجوشد. میخواهم او را که میشناسم، صدا کنم، نمیتوانم. او دوباره دستی بر سرم میکشد. سنگینی سرم میرود و او از من دور میشود. دست هایم را بلند میکنم. تمام بدنم، چشم، دست، پا و سر، نیرو میگیرد.


نه خوابم، نه بیدارم. نمیدانم کجا هستم. هر چه نگاه میکنم چیزی نمیبینم. فقط خودم هستم و خودم. نه آسمانی پیداست و نه زمینی. هیچ چیز نیست. انگار دست و پایم را بسته اند. هیچ کدام حرکت نمیکنند. سرم سنگین است؛ انگار با میخ آن را به زمین کوفته اند. هیچ چیز پیدا نیست. از کسی خبری نیست.

چهل پنجره / پنجره بیست و سوم

یکدفعه بادی میوزد و نمیوزد و پرده های تور توی هوا تکان میخورد و کسی آهسته به طرف من می آید و نمی آید. هنوز نمیدانم. کسی می آید میخواهم بلند شوم، نمیتوانم. دست و پایم حرکت نمیکنند. سرم را از درد نمیتوانم بلند کنم. چشمهایم میگردند تا کسی را اگر می آید، ببینم. چشمهایم به جای دهانم فریاد میکشند. کمک میخواهند. کسی می آید؛ هاله ای از نور.

شاید نور نیست. نمیدانم چیست. مثل خورشیدی میدرخشد. مثل ماه میتابد. می آید؛ نزدیک و نزدیکتر.

میخواهم بلند شوم. هیچ کس نیست کمکم کند. کسی می آید. نزدیکتر میشود. برقی درخشنده تر از خورشید بر چشمم میتابد. چشمهایم را میبندم. صدایی نرم، صدایی دور و نزدیک میگوید:

چشم هایت را باز کن … دوباره میگوید. آهسته چشمم را باز میکنم. کسی است با عمامه ای سفید و لباسی سفید و چهره ای که فقط نور است و نور. من او را نمیشناسم. عطر تنش همه جا را پرکرده.

میخواهم به احترامش بلند شوم و جلو بروم. نمیتوانم. میترسم اگر قدمی بردارم، او هم قدمی دور شود؛ اما او پیش می آید و میگوید:

برخیز! چشمهایم میگویند: نمی توانم. او قدمی جلوتر می آید. دست بر پیشانی ام میکشد. ناگهان چیزی مثل رود در تنم جاری میشود.

خنکی انگشتانش، سوز سرم را میبرد. احساسی از مغز سرم تا نوك انگشتانم میخزد. کم کم دست هایم به حرکت در می آیند. بدنم سبک میشود. لبهایم میلرزند؛ اما کلمه ای نمیتوانم به زبان بیاورم.

اشک از چشمم میجوشد. میخواهم او را که میشناسم، صدا کنم، نمیتوانم. او دوباره دستی بر سرم میکشد. سنگینی سرم میرود و او از من دور میشود. دست هایم را بلند میکنم. تمام بدنم، چشم، دست، پا و سر، نیرو میگیرد.

با تمام توانم فریاد میکشم:یا امام رضا! امام رضا! … او دور میشود. بدنم میلرزد. تشنج میگیرم. کسی مرا محکم در آغوش میگیرد.

چهل پنجره / پنجره بیست و سوم

صدای گریه می آید. آرام باش دخترم! آرام بگیر! منم. صدای بابا را میشناسم. بغضم میترکد. هق هق میکنم. کسی آب توی دهانم میریزد. چشمم را باز میکنم. دور و برم پر از آدمهای سفید پوش است. فریاد میکشم. آنها را عقب میزنم تا شاید باز امام رضا را ببینم.

جیغ میکشم:امام رضا! امام رضا …! من امام را دیدم. مامان به خاك میافتد. بابا فریاد میزند: خدایا شکرت! بعد از سه روز به هوش آمد. همه گریه میکنند و من گریه میکنم. میگویم: بلندم کنید! میخواهم بروم حرم. مرا بلند میکنند و کنار پنجره میبرند؛ روبه حرم. همه گریه میکنند. بابا میلرزد.

همه میگویند: السلام علیک یا علی بن موسی!…

منبع: دانستنیهای رضوی

بخش حریم رضوی