تبیان، دستیار زندگی
این نوشتار روایت جانسوزی است از آخرین وداع دو برادر؛ روایتی از آخرین دیدار حاج اکبر خنکدار و برادرش سردار شهید علی اصغر خنکدار، فرمانده گردان امام محمد باقر لشکر 25 کربلا که پیش از آغاز عملیات بزرگ والفجر 8 کنار نخلستان‌های اروند رخ داد. ماجرای این دیدار
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آخرین وداع دو برادر


این نوشتار روایت جانسوزی است از آخرین وداع دو برادر؛ روایتی از آخرین دیدار حاج اکبر خنکدار و برادرش سردار شهید علی اصغر خنکدار، فرمانده گردان امام محمد باقر لشکر 25 کربلا که پیش از آغاز عملیات بزرگ والفجر 8 کنار نخلستان‌های اروند رخ داد. ماجرای این دیدار را از زبان حاج اکبر خنکدار بخوانید:

آخرین وداع دو برادر

ساعت سه بعدازظهر بود که متوجه شدیم دیگه قراره امشب عملیات (والفجر8) شروع بشه. بچه‌های غواص لشکرخط شکن 25کربلا، در منطقه اروندکنار در نقاط مختلف مستقر بودند و همه با آمادگی کامل از ساعت‌ها قبل لحظه شماری می‌کردند که دستور حاج مرتضی قربانی رو بشنون و خط رو بشکونن.

مقر گردان ما (گردان حمزه) با گردان امام محمدباقر که داداش اصغرم اونجا بود، حدوداً دو کیلومتر فاصله داشت. ثانیه‌ها سخت می‌گذشت تا بچه‌ها به آرزوشون که فتح فاو بود، برسن. دیگه هوا گرگ و میش شده بود. به دامادم مجید خانقلی گفتم: بریم یه سر به اصغرآقا بزنیم و برگردیم. با پای پیاده در دل نخلستان‌های اروندکنار، دلم که تب و تاب دیدن داداش اصغر رو داشت، رسیدیم به مقر گردان امام محمدباقر.

عسکری اباذری رو دیدم که جلوی سنگر فرماندهی گردان نشسته؛ بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: اصغرآقا رو ندیدی؟ گفت: اصغرآقا تو سنگر با (شهید) بلباسی دارن برای عملیات امشب که گردان ما و گردان یا رسول خط شکن هستن، فرمانده گروهان‌ها رو توجیه میکنن. یه لحظه بایستین تا من به اصغر آقا بگم شما اومدین.

عسکری بعد از چند لحظه از سنگر اومد بیرون. گفت: اصغرآقا میگه بیاین تو. رفتیم تو سنگر. ده دقیقه‌ای تو سنگر نشسته بودیم که جلسه تموم شد. با اصغرآقا احوالپرسی کردیم. اصغرآقا گفت: چه خبر؟ چیکار می‌کنید؟ از این طرفا؟ ما هم گفتیم: شب عملیاته، سرتون شلوغه شاید دیگه وقت نشه ببینیمتون برای همین از این فرصت استفاده کردیم و اومدیم شما رو زیارت کنیم.

داداش گفت: اکبر! این آخرین دیدارمونه، دیگه همدیگه رو نمی‌بینیم؛ دیگه داداش اصغرت رو نمی‌بینی؛ مواظب پدر و مادر خوبمان باش، مواظب بچه‌هام، حمید و معصومه باش؛ من دیگه بر نمی‌گردم. امشب، شب آخر منه. امام رو فراموش نکن، به این دنیا دل نبند.

ما آنقدر برای اصغرآقا احترام قائل بودیم که به خودمون اجازه نمی‌دادیم که از پنج دقیقه بیشتر پیش اصغر آقا باشیم یا با او حرف بزنیم. یه خداحافظی سرد و یه روبوسی بی‌احساس کردیم و راه افتادیم.

چند قدمی دور نشده بودیم، یه نگاهی به پشت سرم کردم تا دوباره با دلی سیر داداش اصغرم رو ببینم. متوجه شدم، هرچند قدمی که ما دور می‌شیم اصغرآقا هم چند قدم به سمت ما میاد و گریه می‌کنه. برگشتم به راهم ادامه دادم، دلم طاقت نیاورد، دوباره برگشتم تا داداشم رو ببینم؛ دیدم گریه‌هاش بیشتر شد. رفتم سمتش، بغلش کردم، اونم منو بغل کرد. آغوش در آغوش هم گریه می‌کردیم. هِی سرم رو دست می‌کشید و نوازشم می‌کرد. فکرش رو هم نمی‌کردم اینجوری با هم خداحافظی کنیم یا آخرین دیدارمون باشه.

آخرین وداع دو برادر

داداش گفت: اکبر! این آخرین دیدارمونه، دیگه همدیگه رو نمی‌بینیم؛ دیگه داداش اصغرت رو نمی‌بینی؛ مواظب پدر و مادر خوبمان باش، مواظب بچه‌هام، حمید و معصومه باش؛ من دیگه بر نمی‌گردم. امشب، شب آخر منه. امام رو فراموش نکن، به این دنیا دل نبند. من طاقت دوری تو رو ندارم؛ خداکنه من شهید بشم و شهادت تو رو نبینم.

دیگه صدای گریه‌هامون بلند شده بود در همین حین مجید (دامادم) هم دوان دوان اومد پیش ما و بغلمون کرد، سه تایی ضجه می‌زدیم و گریه می‌کردیم. کل بچه‌های گردان امام محمدباقر متوجه شده بودن. اونا هم از گریه‌های ما گریه‌شون گرفته بود و بالاخره به زور جدامون کردند.

با شروع عملیات در حالی که اصغر آقا ایستاده روی قایق در حال تیراندازی به سمت دشمن بود؛ همرزمانش که در قایق بودن، میگفتن: دیدیم اصغر آقا میگه، بچه‌ها به خدا سوگند من کربلا را می‌بینم... آقا اباعبدالله را می‌بینم... بچه‌ها بلند شید کربلا را ببینید...؛‌ در همین لحظه، تیری اومد و درست خورد وسط پیشانیش و داغ دیدن داداش اصغر و درآغوش او بودن رو تا قیامت به دلم گذاشت.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : وبلاگ لشکر ویژه 25 کربلا